بهت زده داد زدم: «چرا هیزم؟!» اما نفس هایم، زیر لگدها قطع شد. فریاد زدم وگفتم: «چرا ریسمان؟!» اما صدایم در میان چکاچک شمشیرها گم شد. «امیرالمؤمنین را _ ریسمان بسته و سر برهنه_ درکوچه می بردند و دختر پیغمبر، میان آتش و دود افتاده بود و در آن میانه، چهار کودک بی گناه، در پرده ای از دود و اشک، دو قدم به سمت مسجد می دویدند و دو قدم به سمت مادر بر می گشتند. متحیّر که به پیکرِ در آستانه افتاد‌ه‌ی مادر کمک کنند یا دنبال پدر به مسجد بروند.»[1]
آن روز که نجّار، چوب های در را کنار هم، قامت بست؛ به سمت میخ ها رفت و از میان میخ ها، مشتی برداشت. من هم در میان میخ ها بودم! خدا خدا می کردم که ای کاش مرا هم میان چوب ها بکوبد. میخ ها یک به یک، لابلای چوب های آن در، جاسازی شدند، امّا... نجّار مرا استفاده نکرد! هرچه فریاد زدم و التماسش کردم، صدایم را نشنید. تمام آرزوهایم بر باد می رفت. سرم را بالا گرفتم و اشک ریختم که «خدایا! چه می شد اگر من هم یکی از میخ های درِ خانه زهرا بودم!»
افسوس که این شادی، دیری نپائید. من، بعد از شهادت رسول اللـه، ساعت به ساعت، به سرنوشت خود نزدیک تر شدم. سرنوشتی شوم! شاید هم «نزول عذاب الهی»! ننگ باد بر دل سیاه روزگار! بعد از آن وقعة ننگین، تاریخ رو سیاه، دیگر سر بلند نکرد. وای بر من. ای کاش هیچ گاه یک «میخ» نبودم!
خدای نجّار، صدای مرا شنید. نجّار عقب رفت و لختی درنگ کرد. بعد، از خودش پرسید: «چیزی کم نیست؟» نگاهی به در انداخت و نگاهی به من.
وای که چه شیرین بود آن پتک هائی که به سرم فرود می آمد؛ که به صاحب خانه قسم هیچ دردی حس نکردم. تا به خودم آمدم؛ میانه در، جا گرفته بودم. نزدیک کلون در. جایی که هرگاه رسول اللـه یا علی علیهماالسلام می خواستند در را بگشایند، دست مبارکشان را بر من می کشیدند و من، روزی ده ها بار، دست مبارکشان را می بوسیدم. خوش به حال من! خوشا به حال من! چه کسی در این عالم هست که این قدر لبش به دست امیرمؤمنان رسیده باشد...
ای کاش صدایش می خشکید آن قنفذ نانجیب پست، آن قدر که پشت این در عربده زد. تمام کوچه را زیر پایش لگد کرد که: «علی برای بیعت با خلیفه منتخب باید بیرون بیاید.» جلوی چشم آن همه مرد نمای بزدل! نفرین بر نجاّر که مرا به آرزویم رساند.  نفرین بر من که دیدم و نتوانستم کاری کنم. هنگامی که به در لگد می زد، ما میخ ها تمام توانمان را به کار گرفته بودیم که در را در مقابل ضربات سمّ آن پلید حفظ کنیم. تا از شکستن در نا امید شود و شد؛ فریاد زد هیزم بیاورند... با شنیدن کلمة «هیزم» تمام وجودم را در صدایم ریختم و فریاد زدم: «نمی گذارم به در خانه وحی آسیبی برسانید.» آن قدر فریاد زدم که از هوش رفتم و نشنیدم  ولوله مردم بزدل را که صداشان در آمده بود: «خاموش! فاطمه در این خانه است!» و نشنیدم جواب پر ستم آن یاغی را[2]...
هیزم؟! بر درِ این خانه؟! صحبت ملاقات های مکرّر رسول اللـه از این خانه نیست، یا سلام گفتن های بلندبلند خاتم المرسلین بر اهل این خانه، یا امّ ابیها شدن بی بی، یا دعاهای نیمه شبش که همه عالم را بهره می داد، یا دسداس کردن آردها آن قدر که دستش تاول زد، یا پاک کردن فضولات از صورت خسته محمدبن عبداللـه مرد اول تاریخ، یا دلداری دادن های جبرئیل به فاطمه علیهاالسلام بعد از شهادت رسول اللـه که امیرالمؤمنین صلوات اللـه علیه آن ها را خط به خط ثبت می فرمود، یا پیامبر را که، روزی همین علیِ مظلوم را به کناری کشید و فرمود: «علی جان! تو به این عالم آمده ای که فاطمه تنها نباشد! فلسفه‌ی خلقت تو، «قرینٍِ فاطمه بودن» است!»[3]... صحبت از این ها نیست. من در تار و پود این خانه، اسرار فراوانی دیده ام؛ و حتی اسراری که تا ابد در دل این زمین خواهد ماند.
آرام چشمان بی رمقم را باز کردم. بهت زده فریاد زدم و گفتم: این که این سان میزنیدش شب قدر است. یوم اللـه است. «خیرٌ مِن ألفِ شهر» است. همة قوسِ حبّیِ هستی است! برتر از هزار ماه! یعنی برتر از هزار مؤمن! او آن شب، قرآن که نه، یازده قرآنِ ناطق را بر رسول اللـه نازل کرده است.[4]
درد ریسمانی که به سرم فرود آمده بود، مرا می کشت و آتش، وحشیانه مرا گداخته بود. خدا کند فاطمه پشت در نباشد. نکند صدمه ای به فاطمه بزنند. خدایا... ای کاش... ای کاش هیچ گاه دعایم را مستجاب نکرده بودی. نیمی از در سوخته است و من باید کاری بکنم. بارالها اینک این دستان لرزان فاطمه است که از پشت چادر مرا نوازش می‌کند. خلیفه هم آن سوی در آمده. همانی که هنگام زنده به گور کردن دخترانش، صدای بابا بابا گفتن دختران را می شنیده ولی اعتنا نمی کرده است. وااای... نکند صدای بابا بابا گفتن های ناموس خدا را هم نشنود.[5]

ضجه زدم و گفتم: « درِ سوخته برای باز شدن، لگد نمی خواهد. چرا برای بازکردنش خیز گرفته ای. مگر ما گل میخ ها را پشت در نمی بینی! مگر نمی دانی اثر سپر شدن و بوسه زدن میخ، زخم و درد و خون است!» آآآآی مَردم باور کنید من فقط به پهلوی زهرا بوسه زدم. نمی‌دانم این خونی که می ریخت از چشم من بود یا از پهلوی عصمت خدا. بدنِ موئینِ فاطمه بر زمین افتاده بود و فریاد «یا فضّه خذینی»اش بر فرق روزگار. فریاد زدم وگفتم: «چرا ریسمان؟!» اما صدایم در میان چکاچک شمشیرها گم شد. وای بر من. کاش هیچ گاه «میخ» نبودم!
والسلام...


پی نوشت:
[1]. جملات داخل هلال، توصیفی از حال سید الشهداست. هنگامی که یکی از مداحان آن حضرت را در خواب دید؛ آن حضرت گله فرمود که: «چرا مصیبت ما را نمی خوانید؟!» آن مداح، بهت زده گفته بود: «من همیشه مرثیه خوان شما بوده ام!» آن حضرت در جواب فرموده بود: «مصیبت ما کربلا نیست. که اگر هم باشد در مقابل جریان در و دیوار و کوچه، دیگر نیست! مصیبت ما آن است که: مادرمان در آستانة در افتاده بود و پدرمان را به سمت مسجد می کشیدند و ما اطفال، متحیّر مانده بودیم  که به پیکر در آستانه افتادة مادر کمک کنیم یا دنبال پدر به مسجد برویم.»
[2]. صدای برخی از مردم در آمد و گفتند: «إنّ فیها فاطمه» چه می کنی! فاطمه در این خانه است! و خلیفه دوم پاسخ داد: «و إن!» یعنی: اگر هم باشد، آتش خواهم زد!
[3]. برداشتی آزاد از روایت شریف نبوی: «علی جان اگر تو نبودی احدی در عالم کفو فاطمه نبود.»
[4]. در تفسیر فرات کوفى آمده است که امام صادق علیه السلام فرمود: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ. لیله، فاطمه است و قدر، اللـه است، پس آن کس که فاطمه را آن گونه که سزاست بشناسد لیلة القدر را ادراک کرده است...وَ ما أَدْراکَ ما لَیْلَةُ الْقَدْرِ، لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ یعنى چه مى‏فهمی که لیلة القدر چیست لیلة القدر بهتر از هزار ماه است یعنى شب قدر بهتر از هزار مؤمن است زیرا فاطمه مادر مؤمنان است. تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ فِیها یعنی ملائکه و روح در این شب فرود مى‏آیند و ملائکه مؤمنانی‏اند که علم آل محمد صلّی اللـه علیه و آله را واجدند و مراد از روح القدس «فاطمه» است... سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ: سلام مى‏گویند تا فجر طلوع کند یعنی تا حضرت قائم خروج کند.»
علامه حسن زاده آملی در متمم شرح فصوص الحکم، بعد از بیان روایت بالا در باب جداگانه ای به اسم «فَصّ حِکمةٍ عصمتیة فی کلمةٍ فاطمیة» توضیح می فرماید که: «امام صادق علیه السلام فرمود لیلة القدر، شبش یعنی فاطمه و قدرش یعنی اللـه! لیلة القدر داراى مراتبى است. چنانکه همه حقایق وجودى چنین‏اند. هر مرتبه دانی رقیقة عالی آن است و مرتبة عالی، حقیقت مرتبة دانی است. پس یازده قرآن ناطق در این شب مبارکه‏ای که شب قدر است و مادر امامان است، نازل شده است. در قوسِ حبّیِ هستی، به قوس نزولی «شب» و به قوس صعودی «روز» می گویند. پس عصمة اللـه الکبری حضرت فاطمة زهرا چون انسان کامل است؛ ، هم لیلة القدر است و هم یوم اللـه. هم شب است و هم روز. از این جا به راحتی می توان فهمید چرا فاطمه «خیرٌ مِن ألفِ شَهر» است! شما هیچ مرد واجد عصمت را نمی‏یابید که زنش نیز حائز مقام عصمت باشد مگر امیرالمؤمنین علی علیه السلام و زن او فاطمه دختر رسول اللـه صلّى اللـه علیه و آله. پس بفهم ودر سخن حقّ سبحان تدبر نما که چرا به پیغمبر اکرم فرمود: «ما به تو کوثر را بخشیدیم».
[5]. کتاب های «استیعاب» و «انوار النعمانیه»، از مدارک شهیر عامّه، می نویسند: عمربن خطاب در عهد جاهلی دخترانش را زنده به گور می کرده است. یکی از آن ها، بی خبر از فرجام خود، در حین کنده شدن چالة گورش، خاک را از ریش پدر پاک می کرده. از عمر بسیار شنیده اند که صدای بابا بابا گفتن دخترکش را تا آخر عمر، همچنان در گوش داشته است.