- علی جان! تو را به خدا دست از این شتر و آبیاریِ باغ بردار. لحظه ای گوش کن ببین چه می گوییم. از طرف سعد بن معاذ پیغامی داریم.


ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه ، روز ازدواج

دست از کار برداشتم و دستی بر عرق های پیشانی ام کشیدم و نگاهی به عمر و ابابکر انداختم.

- خوب؟
- علی جان خدا را شکر که نفسی تازه کردی. ساعتی است داریم صدایت می زنیم. 

آن روز آن دو با جمعی، از من خواستند که خودم را به منزل رسول خدا برسانم. گفتند که هر کسی به خواستگاری فاطمه می رود، رسول خاتم به او جواب رد می دهد.گفتند که پیامبر در جواب معترضان می گوید: فاطمه منتظر امر آسمان است! گفتند که به گمانمان رسول خدا، روی تو نظر دارد. پس سری به ایشان بزن. 

اشک در چشمانم حلقه زد. و گفتم: بله. من به دخت رسول خدا عنایتی داشته ام.
آن روز، رسول الله منزل ام سلمه بودند.
خودم را به منزل رسول الله رساندم و در زدم. صدای رسول خدا بلند شد که یا ام سلمه! برخیز و در را باز کن. کسی پشت در است که خدا و پیامبرش او را دوست دارند. و شنیدم که ام سلمه با شوق فراوان به سمت در دوید تا حدی نزدیک بود زمین بخورد و گویی می خواست زودتر آدم پشت در خانه را بشناسد. 
گوشه ای برای خجالت و شرم پیدا کردم و نشستم. توانی برای باز کردن صحبت نبود. رسول الله عاقبت با لبخندی معنادار فرمود: علی جان! گویا با من کاری داشتی!

لحظه ی سختی بود. چه می گفتم؟! که آمده ام صاحب عشق دخترِ آخرین پیامبر شوم؟ دختری که، نُه ساله نشده، آوازه اش همه فرش و عرش را گرفته و این همه بزرگهای شهر را رد کرده است؟ بگویم آمده ام دختری را بگیرم که قرار است راحیلِ ملک، در آسمان، سور و سات جشنش را در میان فرشتگان و آذین ها راه بیاندازد؟!
فقط این جمله به زبانم آمد که: از درون من، خدا و رسولش داناترند! 
و خنده پیامبر به آسمان رفت.

وقتی آرام شد، فرمود: علی جان! تو نیک می دانی که هرکس به خواستگاری فاطمه آمده است؛ من ابتدا، نظر خود فاطمه را جویا شده ام...
گفتم یا رسول الله، من، علی بن ابی طالب، پسر عم شما پایدار بر دین شما هستم و از هیچ کوششی برای پیشبرد دینتان دریغ نکرده ام و نخواهم کرد...
لبخند از لبان پیامبر برداشته نمیشد.
- علی جان! تو از آن چه می گویی هم بالاتر هستی!

و بعد از خروج من، به نزد فاطمه رفت و او را طلبید. فاطمه هم دویده بود و ردای پیامبر را از دوش ایشان برداشته بود. کفش پیامبر را درآورده بود. پای پیامبر را شسته بود و لختی بعد وضو گرفته بود و آمده بود کنار پدر نشسته بود. چه اسراری است میان این پدر و امّ اب.

- فاطمه جان من همیشه خواسته ام که خدای متعال کفوی هم شأن تو برایت عنایت بفرماید. هر کسی، طالب زندگی با تو بوده، تو رو برگردانده ای. اما این دیگر علی است! علی! یعسوب دین. همان که در آن نیمه شب مرگبار، برای نجات جان پدرت، به جای او خوابید.
بعدها برایم گفتند که فاطمه باز هم سکوت کرده بود. سکوتی عمیق. اما این بار دیگر روئی بر نگردانده بود.
صدای شادی پیامبر بلند شد: الله اکبر. سکوتُها اقرارُها! الله اکبر که سکوت فاطمه نشانِ رضایت اوست.

بعدش مرا خواند و پرسید علی جان چه داری؟ گفتم شتری برای آبیاری زمین ها و زرهی برای جنگ در رکابت یا رسول الله.
فرمود: علی جان! زرهت را بفروش و با آن جهازی تهیه کن.
فروختم و تمام چهارصد دینار را به پیامبر دادم. پیامبر هم مقداری از آن را به بلال یا ام سلمه داد تا عطر بخرند و با بقیه اش هم جناب عمار یاسر و بعضی از یاران اسباب و اثاث خانه گرفتند. یک پیراهن و روسری و قطیفه و تختی از لیف و دو تشک و چهار بالش و دستاس و طشت و مشک و کاسه و پرده و حصیر و آفتابه و ظرف بزرگ مسی و چند کوزه و یک دستبند نقره ای. همین!

یک ماه گذشته بود که پیامبر روزی به من فرمود: علی جان چرا فاطمه را به خانه ات نمی بری؟ و وقتی رضایت مرا دید فرمود مسلمین را خبر کنید.
به بلندی رفتم و صدا زدم: ای جماعت! بر شما باد تا در میهمانی فاطمه سلام الله علیها حاضر شوید.
جمعیت بسیاری آمدند. 

 در آن میان، پیامبر به یاد همسرش خدیجه افتاد و گریست. بعد رو به من فرمود: «بارک لک فی ابنة رسول الله یا علی نعمت الزوجة فاطمة » علی جان قدر همسرت را بدان. فاطمه بهترین همسر است. بعد یاقوت های چشم فاطمه را باز کرد و فرمود: نعم البعل علی. علی هم بهترین شوهر است. 
فاطمه را آرایش کردند. و خانه ی ام سلمه همسر پیامبر را برای زندگی من و فاطمه سلام الله علیها آذین بستند. برادران من و عموهایم عباس و هاشم از مردم پذیرایی می کردند. خود پیامبر هم آستین مبارکش را بالا زده بود کنار دیگ کار می کرد . تا زمان حرکت به سمت خانه فرا رسید. 

من و همسرم را نزدیک هم آوردند. فاطمه از شدت خجالت عرق می ریخت و نزدیک بود به زمین افتد. پیامبر فرمود: فاطمه جان خدا قدم هایت را در دنیا و آخرت استوار دارد.
زنان سر و صدا می کردند و اشعاری می خواندند. پیامبر به زنان دستور داد که شادی کنید ولی از محدوده ی حق خارج نشوید.

بعد فاطمه را بلند فرمود و روی بهترین شترش قرار داد و افسار شتر را به دست سلمان فارسی سپرد. من و فاطمه از شدت حیا فقط به زمین نگاه می کردیم و هر دو سرخ شده بودیم. صدای پیامبر بلند بود که: پروردگارا، این دختر من و محبوب ترین مردم نزد من است. پروردگارا، علی نیز گرامی ترین مردم نزد من است. خداوندا، رشته محبت آن دو را استوارتر فرما و... 

سلمان پیرمرد هم آرام آرام با جماعت و افسار آن بهترین شتر، به سمت خانه غم ها نزدیک می شد...


سیدمحمدحسن لواسانی/ نجف اشرف، صحن امیرمؤمنان علیه السلام