اتوبوس گوشه ای در میان ترافیک توقف می کند. سیل جمعیت، کوله به کمر مشغول حرکت است کنار جاده، و گاه لابلای ماشینها؛ و بانوان نه کمتر از مردان! جلوتر معلوم می شود که سر دراز این قصه، به سفیدپوشان نیرو انتظامی می رسد! مرز است دیگر! مرز! نمی توانی همین طوری سرت را پایین بیاندازی و از "چذابه" رد شوی. به قول یکی از پیرمردهای سفر اولی مان: "کذابه!"
به رفیقم "ثاقبی" زنگ می زنم که: "فقط چهار روز تا اربعین مانده. پس این مجوز دوربین چی شد؟!" می گوید: "سید، ارشاد نامه زده. ولی وزارت خارجه میگه کاری از دست ما بر نمیاد!" عصبانی می شوم. همان طور کنار جاده داد می زنم: "بگو اگر به شما ربطی نداره، پس به کی ربط داره؟!" زائرانی که از کنارم رد می شوند، به روی خودشان نمی آورند! هواسشان جای دیگری است...
توسل می کنم که مجوزمان جور شود و در قیامت اربعین، ما هم یادگاری با خود برداریم و ببریم و به بقیه ی عالم هدیه کنیم. در حال خودم هستم که کسی با لهجه عربی جلویم را می گیرد و التماس می کند: "تو رو خدا کفشتان را بدهید واکس بزنیم. به خدا چهار ساعته منتظریم یکی از زائران امام حسین علیه السلام بیاد کفشش رو واکس بزنی." زیر آن آفتاب کفشم واکس زده و نو می شود.
جلوتر فضا پر از موکب و دود هیزم و چای است. عده ای با تعجب از هم دیگر می پرسند: "این جا ایران است یا عراق؟!" می گویم: "بابا! اینا بچه های اهواز خودمون هستند".


حتی بعضی
 شان به سختی فارسی حرف می زنند! ای داد که ما ایرانی ها، وقتی صحبت از اقوام محلی مان می شود، با افتخار اسم از کرد و بلوچ و فارس و ترک و لر می آوریم ولی گفتن "عرب" برایمان کمی سنگین است! سنگین مثل همین چای عربی که الان جلویم است و دارم برایتان و برایش می نویسم. که همین "شای عربی" را هم این جا ایرانی ها مریدش شده اند بدجور!
قصه پیاده روی اربعین، قصه ی دلهائی است که همیشه دوست داشته اند کنار هم باشند اما دولتها نگذاشته اند. بعد از "صدام" حتی قیافه سربازان عراقی هم تغییر کرده است و شما کمتر "سیبیل صدامی" می بینید! بگذریم!
مردم، سوار بر خودروی زرهی پلیس _ مسیر پیاده روی کربلا

و حتی بچه رفقای ایرانیِ خودمون!
آنقدر این موکبها مورد محبت قرارت می دهند و برای خوردن از نذری هایشان التماس و تشکر می کنند که گاهی اوقات فکر می کنی دارند شوخی می کنند! و خنده ات می گیرد و آنها هم از خنده ی تو عصبانی می شوند. گاهی هم از خنده تو خنده شان می گیرد! اوضاعی است!
و اما بعد از مرز، چهار ساعت معطلی است و نشستن روی خاک و خل، و لولیدن روی پاکت لیوانهای شای و سیگار که البته دیگر خیلی هم برایت مهم نیست! اما سفر اولی ها، زود دلخور می شوند!
البته آنها هم، این چند روز، کم کم به جایی می رسند که اگر چیزی از دستشان بیافتد، بی خیال حاضرند بردارند و بقیه اش را نوش جان کنند البته خداخدا می کنند که آن اطراف ایرانی دیگری نباشد و این عمل شنیع آنها را ندیده باشد! که البته خیال باطلی است!
در ادامه مسیر، اتوبوس می خواهد سرعت بگیرد که یکی دو تا بچه عراقی وسط خیابان می پرند و وحشت زده جلوی اتوبوس را می گیرند. پیرمردی هم به شیشه در می کوبد. ترس برم می دارد که شاید مرده ای داده اند یا اتفاق ناگوار دیگری!
راننده با خونسردی می ایستد و شیشه را پایین می دهد و به آنها می گوید: "نمی توانیم بایستیم. باید زودتر برویم. نوش جانتان!" اما آنها دست بردار نیستند و کارتون بزرگی پر از غذا را از پنجره داخل می دهند و قهرمانانه از اتوبوس دور می شوند!
آدمهای عجیبی هستند. هر قدر روزگار، به آنها سختتر گرفته است؛ آنها زندگی را آسانتر گرفته اند.
زمان صدام، وقتی می آمدی همه جا عکس او بود. عکس تیراندازی اش، نمازش، اخمش و خنده های کریهش. اما الان، ذغال و سیاهی اش رفته و همه جا عکس "شهید صدر" می بینی و "شهید حکیم" و "آیه الله سیستانی" و "شهدای اخیر حرم" و حتی گاهی "رهبر معظم انقلاب" و "مرحوم قاضی". تا به حال، آزادی بیان، به این زیبائی ندیده ام!
باز اما فکر این مستند دلم را مثل سیر و سرکه به هم می ریزد که بالاخره مجوز چه می شود؟ اگر ثاقبی بدون مجوز و دوربین بیاید، یعنی این همه برنامه ریزی برای تولید مستند، کشک!
سحر فردا وارد پیاده روی عظیم اربعین می شوم. عظیم یعنی ده برابر حج! یعنی "یک" ای که "هفتاد و دو" شد و "هفتاد و دو" ای که به توان سی میلیون رسید! سی میلیون عشق. سی میلیون شای عربی و سی میلیون نفس و اشک و موکب.
بعد از مدتی پیاده روی، یکی تو را نگه می دارد و ماساژ می دهد. یکی پایت را می مالد. یکی التماست می کند که لقمه ای غذا یا لیوانی آب از دستش بگیری. یکی کیف و کوله ات را می دوزد و دائم می گوید: "علی حبّ الحسین" و پُر هستند بچه های زیبای کوچولوئی که وسط مسیر ایستاده اند و دستمال کاغذی روی سر گذاشته اند تا منتی بگذاری و یکی از روی آنها برداری. مبهوت این همه عزت و بزرگواری ام. گمان نمی کنم نظام سرمایه داری و نوچه هایش، خواب چنین صحنه هائی را دیده باشد! مخصوصا که قرار است خبری از این "شکوه" به گیرنده های آنها نرسد! و شاید نرسیده هنوز.
وای ثاقبی کجایی؟ دوربین را زودتر بیاور که وظیفه مان خیلی سنگین شده است!
صدای اذان ظهر از موکبها بلند می شود و مردم کم کم می ایستند تا نماز را بخوانند و ادامه دهند. مسیر خیلی خلوت شده است. عجب سکوت باشکوهی! دسته دسته نماز جماعتی به طول نود کیلومتر و به بلندای آسمان. عربی صدا می زند: الصلاة الصلاة.
بروم به نماز برسم.
ادامه دارد...