سفر، نفس‌های آخرش را می‌کشد و من داخل کشور رسیده‌ام. این تاکسی بی‌چاره هم که هرچه می‌گازد، به تهران نمی‌رسیم. هر قدر سعی می‌کنم از فرصت استفاده کنم و بنویسم؛ نمی‌شود. چشم‌هایم از تب، گُر گرفته؛ ماشین و جاده دور سرم می‌چرخد! و برای گفتن کوچک‌ترین کلمه‌، باید خیلی به حنجره‌ام فشار بیاورم. چیزی نیست! آثار سرمای روزِ آخر است...

دو روز بعد ـ تهران
با این‌که هنوز سرما در بدنم هست، ولی فکر می‌کنم بشود اربعین را بنویسم.
بنویسم که از امروز، اگر عکس یا خبری از «آوارگان سوری» دیدم؛ حال‌شان را بهتر می‌فهمم! با این تفاوت که من؛ فقط دو شب، طعم آوارگی را چشیدم ولی این خانواده‌های مظلوم، در طول سال!
در واقع من، فقط آوارگی را «تمرین» کردم. اولین دفعه اش هم، شب قبل از «پیاده‌روی» بود که گم شدم! بعد از زیارت شبانه، کوله به کمر، از این خیابان به آن خیابان، و انرژیِ زیادی که برایم نمانده بود. معده‌ هم قربانش بروم فقط آواز می‌خواند! بدون هیچ نشانه یا اسمی از محل اسکان! نا امیدانه نگاهی به ره‌گذران کردم که تعدادشان کم و کم‌تر میشد و سرعت‌شان بیش‌ و بیش‌تر! خدا را شکر که «یه پَنش تومنی!» ته جیبم بود! تکه نانی خریدم و گوشه‌ای غریبانه آن‌ را به سق کشیدم!

خیلی گذشت. یکی از آن‌هایی که دلش به حالم سوخت؛ بچه‌عربی بود که جلو آمد و اصرار که: «اگه منزل نداری، بیا برویم منزل ما.» و من مطمئنش کردم که جائی برای خواب دارم. تا رفت.  
یک لحظه با خودم «اسارت» را تصور کردم. از دلم گذشت: «اسارت اهل بیت». زبانم چرخید: «شام»! سرم گیج رفت. دوباره نشستم و با خودم گفتم: «عمه جان! به شما چه گذشته است؟! من، تنها ساعتی از جایم دور افتاده‌ام و ترحّم مردم جلب شده است. امّا شما را نه یک منزل که چهل منزل برده‌اند در حالی که کوچک‌ترین پاسخ به ترحّم‌کنندگان‌تان، تازیانه بوده ‌است! که «بروید گم شید. این‌ها خارجی‌اند!» عمه جان! چه حالی داشتید وقتی در همین کوفه، به «یاقوت‌» سه ساله‌ی حسین، نان و خرما صدقه می‌دادند!» اصلاً خاک بر سرِ تصوّرات من با این قیاس مع الفارقم!

راه افتادم. نفهمیدم چه شد! چگونه و کی، به استراحت‌گاه رسیدم. فقط از سرمای صورت یخ زده‌ام، فهمیدم که در تمامیِ مسیر، اشک ریخته ام و آمده ام! چهل منزل؟! در آتش و زمهریر صحرا؟! روی شتر بی‌جهاز؟! چه کسی را؟! زینب را؟! زَین أب را؟! مگر نمی‌دانستند که اگر این ناموس خدا، آهی بکشد؛ نسل‌شان تا قیامت دود می‌شود؟! مگر جوانی‌های زینب را فراموش کرده‌ بودند که وقتی می‌خواست به مسجد پیامبر برود؛ امیرمؤمنان به جوانان بنی‌هاشم دستور می‌فرمود که دورش را بگیرند و قندیل‌های مسجد را هم خاموش کنند تا کسی چشمش به زینب نیافتد؟! واای، فکرش هم می‌کشد!
سرم را روی بالشی نرم می‌گذارم. ای کاش برای همیشه گم شده بودم!

روز اول پیاده‌روی
هنوز نگران «مستند» هستم. که «ثاقبی» زنگ ‌می‌زند وآب پاکی را روی دستم می‌ریزد که مجوّز، جور نشده‌ و بدون دوربین خواهد آمد! یخ می‌کنم و همان‌جا روی زمین ولو می‌شوم!
به یکی از مقاماتِ مسئول، زنگ می‌زنم و هرچه دلم می‌خواهد نثارش می‌کنم! که: «این رسم کار فرهنگی است؟! این‌طور می‌خواهید از هنر آئینی حمایت کنید؟! اگر کنسرت هم بود، این‌قدر معطّل می‌کردید و پاس‌کاری می‌کردید؟!» و مقام مسئول هم تلاش می‌کند مرا آرام کند که: «تمام تلاش‌مان را کردیم ولی نشد!»
از عصبانیّت، خیس عرق شده‌‌ام که توجّهم به خانه محقّری جلب ‌می‌شود! عکس بسیار بزرگی از یک «شهید حرم»، تمام دیوارش را پوشانده است. درِ خانه _مثل بسیاری از خانه‌های مسیر_به روی زائران باز است و دمِ در، بانوئی قدبلند، که احتمال زیاد، همسر آن شهید است؛ کنار پسرکوچولوی زیبایش ایستاده و به سؤال یکی از ره‌گذران پاسخ می‌دهد. سیل جمعیت دارد رد می‌شود و سر و صدا زیاد است. فقط یک کلمه از حرف‌هایش را می‌شنوم: «داعش!»
سرم را میان دو دستم فشار می‌دهم. چشم‌هایم از خستگی سنگین می‌شود. صدای روضه‌‌ای از دور می‌آید: «اذنی بده که دفن شود با تو خواهرت»...
این‌قدر بی‌حالم که همان وسط، خوابم می‌برد...

وسط مسیر، نگاهی به عمودها می‌اندازم! چه جالب! عمود 777 است! بی‌اختیار یاد یکی از رفقا که کاپیتانِ زبردستِ «بوئینگ 777» است، می‌افتم! می‌گویم بگذار ایشان را هم شریک این زیارت کنم. عکسی از عمود می‌گیرم و برایش ارسال می‌کنم. به‌شدّت التماس دعا می‌گوید و آه حسرتی می‌کشد که به‌خاطر پروازهایش، زیارت اربعین را از دست داده است! و در جواب، عکسی از دِکِ کابین، با همان نوشته‌ی 777 برایم می‌فرستد!

777!
عکس من در مسیر کربلا_عکس کاپیتان در کاکپیت خلبان، همان دقیقه

شب اربعین است. شبیه ترین مردم به حسین، آرام و خسته به حرم او نزدیک می‌شوند. ای قومِ به حج رفته کجائید؟ کجائید؟ معشوق همین جاست بیائید! بیائید! جمعیّت، فشرده و فشرده‌تر می‌شد. قرار است «ابوسجّاد» را نزدیک حرم ببینیم تا امشب را جائی نزدیک حرم استراحت کنیم. گوشه‌ای از جمال دل‌‌کشِ «حضرت سقّا» از لای ساختمان‌ها و سیم‌های برق، پیدا می‌شود! وارد دریای خروشان بین الحرمین می‌شویم. لایه‌لایه مردم، با کندیِ تمام می‌روند و می‌آیند.
با خودم غرغر می‌کنم که مرده شور این خستگی را ببرند! آدم می‌خواهد زیارت کند اما جانی نیست! وقتی هم جانی هست حرمی نیست! غافل از این‌که همین «خستگی» مراد است. مثل آبِ نطلبیده!
به دنبال «بازار علی‌بن‌ابی‌طالب ‌علیه‌السلام» که ابوسجّاد آدرس داده می‌گردیم. دو دورِ کامل بین‌الحرمین را می‌چرخیم که بیش از ساعتی طول می‌کشد ولی فائده‌ای ندارد! خبرنگاری جلویم را می‌گیرد وکلّی معطلی تا آماده مصاحبه زنده شویم اما ارتباط وصل نمی‌شود! دست از پا درازتر به جستجو ادامه می‌دهیم. «مولا» دارد طواف‌مان می‌دهد، بی آن‌که بخواهیم! هر کسی هم آدرسی می‌دهد. کمری نمانده و اعصاب و نفَسی! باران هم نم‌نم شروع می‌کند! بیش از سی ساعت است نخوابیده‌ام! به حضرت سیدالشهدا توسل می‌کنم که زودتر فرجی شود! نه جانِ زیارت داریم نه جائی برای استراحت! البته به‌جز پیاده‌روهای خیس! به نظرم «سهراب» زیارت اربعین نرفته بوده و الّا کجا می‌شود زیر باران رفت و خوابید؟! کلافه ام. اصلاً لعنت به حسّ شاعرانه ای که بی‌موقع بیاید!

دردسرت ندهم. آخر سر، جائی که دنبالش بودیم پیدا ‌شد! امّا با چه رنجی! پلّه‌های درب و داغانی به عرض و ارتفاع نیم متر که بالا رفتیم تا به دخمه‌ای شبیه «اتاق» برسیم! که همانم شکر! ابوسجّاد و دوستش ابودُعاء، کلّی تحویل‌مان می‌گیرند و شام و شای و نوشابه و غرق صحبت. غافل از این‌که آخرین نفس‌های ماست. بعد از یکی دو ساعتی و با کلّی مقدمه‌چینی اشاره می‌کنم که: «ما کجا می‌توانیم بخوابیم؟!» جوابش روی سرم هوار می‌شود که: «متأسّفانه خیلی‌ها برای خواب، این‌جا می‌آیند و جائی برای شما نمی‌ماند!» و وقتی قیافه‌های ما را می‌بیند، می‌گوید: «حالا شما به زیارت بروید. خدا بزرگ است!»

وارد بین الحرمین می‌شویم و به سمت حرم «حضرت عشق». یابن رسول الله! داری چه می‌کنی با ما؟! در ما چه دیدی که می‌خواهی گوشه‌ای از اسارت اهل بیتت را روزی‌مان کنی؟ کدام ادّعای بی‌جای ما، چشمان مبارکت را گرفته است، ای زیباترین چشم خدا؟! به‌خدا دیگر توان نداریم! به‌خدا دیگر بس است! رحمتی بفرما! ما کجا و زینب تو کجا؟ همین‌طور که غرق درد دلم؛ از دور ضریح مطهرّش را می‌بینم؛ و مثل بقیه‌ی جمعیّت، خستگی‌ام می‌پرد و فریاد می‌زنم: «لبیک یا حسین»

لبیک یا حسین

موقع بازگشت، نزدیک «دخمه»، ابوسجّاد را می‌بینم که با پتو منتظر ما ایستاده تا برگردیم و می‌گوید جایی برای خواب ما پیدا کرده. و می‌رویم. طبقه‌ی پایینِ انبارِ یک مغازه. در میان جعبه‌ها! که همان هم آن‌شب برای ما بهشتی است! بهشت!
باز هم موقع خواب، بین «آب» و «خواب»، در چشم‌هایم دعوا می‌شود! که امان از دل زینب! امّا تا بیایم برای خودم روضه‌ای بخوانم، خوابم برده است!

عصر اربعین دوباره عازم زیارت می‌شوم. غافل از این‌که داستان دیگری در پیش است! حرم «حضرت سقا» که نگو! از دمِ در، گره خورده و نمی‌توانم وارد شوم. به ناچار همان‌جا سلامی می‌دهم و با برادرم «سیدعلی‌» به سمت حرم «حضرت عشق» رهسپار می‌شویم. نمی‌خواهیم خیلی به ضریح نزدیک شویم ولی فشار جمعیت ما را داخل می‌کشد. از این سو به آن سو کشیده می‌شویم. نفس‌مان تنگ و تنگ‌تر می‌شود. چیزی به ضریح نمانده. هر چه تلاش می‌کنیم از جمعیت خارج شویم بدتر و بی‌رمق تر و قرمزتر می‌شویم! سیدعلی، نوجوان لاغر و قد بلندی است. فریاد می‌زنم: «علی دستت را به سینه‌ات بگیر و زور نزن. چون انرژی مان دارد تمام می‌شود.» صدای «لبیک یا حسین» کر می‌کند! کم‌کم نفسم بند می‌آید. سرم را بالا می‌آورم و لحظه‌ای نفس می‌کشم. نگاهی هم به سیدعلی می‌کنم. رنگش مثل گچ شده و نمی‌تواند نفس بکشد! سرسختانه دستم را به دو طرفش می‌برم و فشار می‌دهم تا شُش‌هایش آزاد شود؛ امّا از این فشار من، پیرمردی به مرز خفگی می‌رسد و فریادش بلند! فریاد می‌زنم و توسل می‌کنم: «یا زهرا! بچه‌هایت را نجات‌ بده!»
بعد از لحظه‌ای، جمعیت خالی می‌شود. علی را به بیرون پرت می‌کنم و خودم را هم. گوشه‌ای صبر می‌کنیم تا نفس‌مان آرام شود. ظاهراً این سفر، قرار است با دیدنِ عکسِ خیلی‌ها، حال‌شان را بفهمم. این بار هم «شهدای منا»! مِنا و ما أدراک ما مِنا...
این خادم هم دائم می‌گوید: «خلوت کنید! خلوت کنید!» رو به ضریح می‌چرخم و نفس زنان می‌گویم: خداحافظ حضرت عشقم، خداحافظ حضرت عشق، خداحافظ...
والسلام


خیمه‌ی اسکان‌مان در مسیر بازگشت از کربلا، چند کیلومتری کربلا، وسط بیابون! این عکس را با سرمای وحشتناک تصور کنید! با یک گرد سوز ضعیف. اطراف ما دیگر هیچ موجود زنده‌ای نبود و همه جمع کرده و رفته بودند. ماشین هم برای برگشت گیر نیامده بود. صاحب خیمه هم در آن زمهریر، تا لحظه‌ی آخر کنارمان ماند تا احساس تنهایی نکنیم. حتی بچه‌ی با نمکش را هم با خود آورده بود! با این‌که اصلاً نیازی به حضور او نبود!


آخرین موکب امام حسین علیه السلام در مسیر بازگشت، خانه ساده و محقر راننده اهوازی بود که نیمه‌های آن شب سرد، ما را به خانه‌‌‌ی پرمهرش برد که فقط یک بخاری داشت! و برادرش که مأمور فضای سبز شهرداری بود، صبح از ما با نان خانگی پذیرائی کرد. به سختی فارسی حرف می‌زدند. هیچ وقت آرامش آن خانه را فراموش نخواهم کرد. 
 

از راست: من و ابوسجاد در انبار مغازه!


بدون شرح!