بگذار یک گوشه‌ی صحن، فرشی چیزی پیدا کنم تا بتوانم بنشینم بنویسم. به نظرم آن‌جا کنارِ قبرِ «قطب راوندی»[1] خوب باشد. ولی هوا کمی سوز دارد. احتمالاً تا نوشته تمام بشود، مختصر یخی زده‌ام!

قبر «علامه قطب راوندی» که گوشه ای ازین شکوه جاخوش کرده است

بهتر است بلند شوم بروم داخل یکی از این حجره‌های دورِ صحن که یحتمل گرم‌تر‌ باشد. مثلاً کنار قبر «آشیخ فضل ال‍له»![2]

داخل حجره رو به گنبد می‌نشینم و نگاهم را دوباره به بارگاه زیبای «حضرت معصومه» می‌اندازم. گنبدی که به قولِ اهل دل: «همان حال و هوای نجف را دارد. ولی در مقیاسی کوچک‌تر!» حرف هم، حرفِ اهل دل! اتفاقاً این گنبد، چقدر هم شبیهِ گنبدِ مولاست!

سال‌ها پیش، همین گوشه کنارها، وقتی درسِ مرعشیِ بزرگ تمام می‌شد، به شاگردانش فرمود: «پدرم یک عمر در حسرت پیدا کردن قبر مادرش «فاطمه زهرا» سوخت. تا این‌که تصمیم گرفت، چهل شب نجف، در حرم مولا بیتوته نماید؛ بل‌که آن حضرت را ببیند. چیزی نمانده بود چلّه‌ تمام شود که بالاخره در عالمِ مکاشفه به مرادش رسید. حضرت به او فرمود: «سید! چه می‌خواهی از من؟!» گفت: «نشانیِ قبرِ همسرتان فاطمه را!» فرمود: «آسید محمود جان! مگر نمی‌دانی که فاطمه، روزهای آخر، مرا گوشه‌‌ی بسترش کشید و وصیت کرد که قبر مطهرّش مخفی باشد؟ چه کنم که نمی‌توانم خلافِ وصیّتش عمل نمایم! امّا خدا، جلالِ «فاطمه‌ی زهرا» را به «فاطمه‌ی معصومه» عنایت فرموده است! هرکس به زیارتش نائل شود، انگار به زیارت «قبرِ همیشه مخفیِ» فاطمه‌ام رفته است. و با همان ثواب!»
و بعد مرعشیِ بزرگ، نگاهی پرحسرت به گنبدِ مقدّسِ «خانم» انداخته بود و ادامه داده بود: «حیف که دیگر پدرم نتوانست به قم بیاید. برای همین خواست که من، رحلِ اقامت در این سرزمین بیاندازم. من هم از آن روز، شصت سال است که سحرها اوّلین زائر این حرمم!»[3] 

خوشا به حال مرعشی...

به خودم می‌آیم.
در گرماگرم مزارِ «شیخ شهید»[4]، به تاریخ سفر می‌کنم. سفری دور به بلندای دوازده قرن. حس می‌کنم سال 201 قمری هستم. در شهر پیچیده است که «بانوئی از خاندان پیامبر» به قم نزدیک می‌شود. مجتهده و متهجّده‌ای از خانه‌ی کاظمِ اهل‌بیت علیهم ‌و علیها سلام.
تازه حضرت رضا علیه‌السلام را به «مَرو» کشانده‌اند. «خانم» هم در این گیر و دار، «زینب»ی شده است و با برادرانش راهی «مَرو». که هم برادرش امام هشتم را ببیند و هم مردم را از وجودش بهره‌ای دهد.
نزدیکی‌های ساوه که رسیده‌اند، عمّال حکومت محاصره‌شان کرده‌اند و جنگ شدیدی درگرفته است. عدّه‌ای از بزرگانِ آل رسول کشته شده‌اند. بقیه هم به کوه و دشت پناه برده‌ و گاه، سر از قرایای دور برآورده‌. در آن میان، بانوی بی‌رمق، تنها دو جمله فرموده است:
«مرا به قم ببرید. از پدرم شنیدم که قم، مرکز شیعیان ماست.»[5]
خبر نزدیک شدن «خانم»، در قم پیچیده است. سیلِ جمعیّت به دنبال پیرِ شهر، جناب «موسی بن خزرج اشعری» به استقبال خانم، تا بیرونِ شهر رفته‌ است. گویند خودِ جناب موسی بن خزرج، زمام شتر آن حضرت را می‌کشیده و به سمت منزل شخصی خود می‌ برده است![6]
قم سر از پا نمی‌شناسد. اصلاً این «هفده روز» کسی در خود نیست. همه جا صحبت این است که بنت رسول آمده است! دختر ولیّ خدا، خواهر ولیّ خدا، عمه جانِ ولیّ خدا[7]. این بانو، معصومه است! محدَّثه است! یعنی ملائکه با او سخن میگویند! مقام شفاعت دارد! که امام صادق فرموده: «تدخُل بشفاعتها شیعَتی الجنّه بأجمَعِهم: همه‌ی شیعیانم با شفاعت او بهشت می‌روند.»
حضرت هم در خانه‌ی خودِ موسی بن خزرج، در اتاقک «بیت النور»، مشغول عبادت است. مردم، برای زیارت حضرتش سر از پا نمی‌شناسند. امّا چند روز بعد، حال جسمی و روحی «کریمه اهل بیت» به زوال می‌گذارد و بانوی بیست و هشت ساله، در بستر عبادت، از دنیا پر می‌کشد. خبرِ شهادتش، جگر برادر سلام‌ال‍له‌علیه را آتش می‌زند که می‌فرماید:
«هرکس زیارتش کند، مرا زیارت کرده است.»
«هرکس زیارتش کند، اهـل بـهشت است.»[8]
و چقدر، کنار هم قرار دادنِ این دو جمله‌ی امام هشتم، زیباست: زیارت حضرت فاطمه‌ی معصومه یعنی «زیارت امام رضا» و «بهشتی بودن»!
اصلاً یک سؤال آقاجان!
مگر «زیارتِ» شما، غیر از «بهشت» است که این «دو» را از هم جدا فرموده‌اید؟! مگر مضجعِ شریفتان که نه! همین سنگ‌های رنگ و رو رفته‌ی کف صحن‌هایتان، جز «بهشت»، نامِ دیگری دارد اصلاً؟! شما مولا، اصلاً از آن «بهشت» نگوئید! اصلاً ما را چه به کاسه‌ی شیر و خرمای آن بهشت! بگذار آن‌همه خرما بر آن‌همه نخیل‌ بلند بماند! امّا کاسه‌ی گدائیِ ما هم، پشت درِ این صحنِ سقاّخانه ‌بماند!
ببخشید. دست خودم نیست. اسمِ «مشهد» که می‌آید؛ قلمم بی‌پروا می‌شود! کجا بودیم؟ بله. «قم».
که فرمود: «هرکس خواهرم را در قم زیارت کند، مرا زیارت کرده است»

و به همان زیبائی، فرمایش امام صادق علیه السلام، که فرمود: «خدا در مکه حرم دارد. رسول خدا در مدینه و امیر مؤمنان در کوفه. ما اهل بیت هم حرمی داریم که در «قم» است!»[9]

بگذار باز هم به تاریخ سفر کنم و برسم به مثل همین روزهای سرد. که همین «آیه‌الل‍ه مرعشی» شبی بی‌خواب شد. و خواست به حرم برود. دید بی موقع است.  دستش را زیر سرش گذاشت که خوابش سنگین نشود. در عالم خواب، «خانم» را دید که فرمودند: «سید شهاب! همین الان بلند شو و به حرم برو. که عدّه‌ای از زوّارِ حرمِ من، پشت در مانده‌اند و تا صبح از سرما هلاک خواهند ‌شد!»
به طرف حرم راه افتاد. دید عدّه‌ای زائر هندی‌پاکستانی با همان لباس‌های محلی آمده‌اند و در سرما دارند می‌لرزند. در را زد. «حاج حبیب» دربان، با سر و صدا و اصرار او، بیدار شد و نزدیک آمد و در را باز کرد. حضرت آیه ال‍له وارد شد و زائران غریب هم، به دنبالش! آن‌ها مشغول زیارت شدند و او هم مشغول نماز شب![10]

ای داد و صد داد که اولیای خدا، پای درِ این حرم، چه حالاتی داشته‌اند...
حرمی که از دوران دور، عاشقان را یاد حرمِ «امیرمؤمنان» انداخته و بی قرارانِ حرمِ گمشده‌ی «مادر» را درِ این خانه کشانده است!
چند دقیقه‌ای هست‌ که اذان داده‌اند. بروم داخل حرم...



[1]. از علما و محدثین پرآوازه قرن ششم.
[2]. شیخ فضل الله نوری اعلی الله مقامه الشریف.
[3]. به نقل از: آقای شیخ عبدالل‍ه موسیانی «شاگرد آیه ال‍له مرعشی».
[4]. شیخ فضل الله نوری اعلی الله مقامه الشریف.
[5]. ودیعه آل محمد، ص12، به نقل از: دریای سخن، سقازاده تبریزی.
[6]. تاریخ قدیم قم، ص213/ فروغی ازکوثر، الیاس محمد بیگی.
[7]. این تعابیر زیبا، در زیارت حضرت آمده است.
[8]. بحار، ج102، ص266/ فروغی ازکوثر، الیاس محمد بیگی.
[9]. سفینه البحار، ج2، ص376.
[10]. به نقل از: آقای شیخ عبد الل‍ه موسیانی «شاگرد آیه ال‍له مرعشی».