گاهی، آن طوری نمی شود که می‌خواهی.

همین دو سه روز پیش عازم سفر عتبات عالیات بودم. که خدا قسمت همه بکند! آمّین! از ماه ها قبل به اتفاق تعداد زیادی از اقوام، بلیت ها را تهیه کرده بودیم و روز موعود، با کلّی بند و بیل و بدو بدویِ سفرهای این چنینی، رسیدیم به فرودگاهِ بین المللی «امام خمینی».

بماند که یک‌ساعت و اندی در صفِ «یکی دو نفره» ی کارت پرواز معطّل شدیم. بعد معلوم شد که شرکت هوائیِ مربوط، چند نفر را اضافه سوار کرده. بعد در چینش و جا دادن ما وامانده است! گفتم احتمالاً تا نجف باید روی بوفه بنشینیم. یا در کمدِ عزیزان مهمان دار، کنار لوازم آرایش ها! قسمت «بار» هم عالی است. گیرم که به علت کمبود فشار، خطرناک هم باشد! اوه یادم رفت. یک صندلیِ تاشده هم همیشه در کابین خلبان هست!
همین جور مشغول هم فکری با دیگر زائران بودیم که مسئول مربوط اعلام کرد همه در پرواز جا داده شده ایم؛ و به تعبیر بهتر: چپانده شده ایم! و بعد معلوم شد که هر کدام مان یک طرف کابین.

با عجله به قسمت «بررسی گذرنامه» رفتیم. یا به تعبیرِ بعضی دوستان: «پَسپورت چِک»!
من بعد از عیال و اقوام و دوستان و رئیس کاروان، اواخر صف بودم. نوبتم که رسید، مأمورِ پَسپورت چک، نگاهی به من کرد و گفت: «شما اجازه خروج ندارید!» گفتم: «چی؟!» گفت: «چیزی در سیستم ما ثبت نشده. متأسّفانه نمی توانید رد شوید.»
همه رفته بودند و فقط من گیر کرده بودم. آن لحظه، احساس کسی را داشتم که در آستانه ورود به بهشت، به او بگویند: «ببخشید! جهنّم از آن طرف!»

به سمت «دفتر ریاست پلیس گذرنامه» رفتم. آن جا هم حرفم به جائی نرسید. جناب رئیس، با عذرخواهی و احترام فراوان گفت: «معافیتِ شما تحصیلی است. فقط با اجازه محلّ تحصیل و تدریس می توانید خارج شوید.»
یادم افتاد که به به، در میان این همه سفر خارجی، برای اوّلین بار، «اجازه خروج» نگرفته ام! و آن روز هم پنجشنبه بود و ساعت 15. یعنی هیچ موجودی در هیچ اداره ای در هیچ جای جهان یافت می نشود! چهره بهت زده کاروان یک طرف و آرام کردن های من آن ها را یک طرف. و از همه سخت تر، آرام کردنِ همسر! به جای این که او دلداری ام دهد، من دلداری اش می دادم تا رفت!

رئیس شرکت هوائی، چهره ای دل سوزانه به خودش گرفت و گفت: «می توانی دوباره ویزا و بلیت بگیری و با پروازی دیگر بروی!»
آرام آرام و با پاهائی که خودش می رفت؛ به سمت خروجی رفتم و به تهران برگشتم.

جمعه شب، منزل دوستی از مسئولین «سفارت عراق» مهمان بودم. ایشان قول داد فردا نیم ساعته ویزای عراق را آماده کند و برایم بفرستد. موقع خداحافظی نگاهی پر مهر به من کرد و گفت: «سید! دیشب خواب دیدم که با موتور گازی و کلّی بدبختی دارم به زیارت حضرت رضا سلام ال‍له علیه می روم. دعام کن.»

شنبه صبح هم «قم»، از این اداره به آن اداره. تا «اداره نظام وظیفه»؛ که جناب سرباز، برگه را گرفت تا اجازه خروج جدید را ثبت کند. خلاصه، پس از اتمام مراحل اداری که تا ظهر طول کشید؛ به تهران حرکت کردم تا گذرنامه را بگیرم و به سرعت به سمت فرودگاه بین المللی برگردم.

خانِ آخر، تهیه بلیت بود که آژانس ها گفتند: «امروز پروازهای عراق زیاد نیست و آخرین پرواز، یک ساعت دیگه می رود! که امکان ندارد برسی!»
با عجله فراوان، برای بار چندم، مسیر چند ده کیلومتریِ فرودگاه امام را طی کردم. امّا در کمال ناباوری، داخل فرودگاه، باز هم مسئول «پَسپورت چک» گفت: «اجازه خروج تان ثبت نشده!» بعد معلوم شد که آن سرباز «اداره نظام وظیفه»، لحظه ای که کنارش بودم؛ نامه را درست ثبت نکرده است! بعد هم برق های «نظام وظیفه» قم رفته و بقیه ماجرا! دوست داشتم الان آن سرباز این جا بود تا درسی درست حسابی به او بدهم!
گفتند: «حالا تو بلیت را بگیر شاید تا آن موقع ثبت سیستم شود!» همین طور که از شرکت های مختلف، پرس و جوی بلیت می کردم؛ با خودم می گفتم: «سید! چرا این قدر، در کارِ تو «نه» می آید؟ نکند آقا تو را نطلبیده است! نکند پشت آن، حکمتی  است!»

یکی شان گفت: «آخرین پرواز متعلق به شرکتِ العراقیه است. که رئیسش دارد از سالن خارج می شود. اگر بدوی به او خواهی رسید!» دویدم و صدا زدم تا او را متوجه من کردند. آقای رئیس خوش تیپ؛ مؤدبانه و آرام گفت: «خیلی متأسفم. ما آخرین پرواز امروز هستیم و پروازمان هم over است». نفس زنان پرسیدم: «اُور یعنی چی؟» خندید و گفت: یعنی اصلاً جا نداریم!

بلیت روزهای بعد هم بسیار گران قیمت بود. باز وامانده به سمت ماشین و در خروج حرکت کردم. مانده بودم که چرا این همه راه بسته است! بی اختیار صورتم تر شد. گفتم: «آقای شهیدان! همیشه به ما گفته اند که شما بد و خوب را با هم می پذیری. پس چرا سَره ها را برده ای و این ناسره را پشت درها نگه داشته ای؟!» 

نزدیک ماشین، تلفنم زنگ خورد. زیباترین صدای دنیا، صدای مادرم در گوشم پیچید: «پسرم! شنیده ام کربلا روزیت نشده. اگه بدونی این چند روز چقدر دلم برات تنگ شده؟ می‌خوام همین الان ببینمت. همین الان پاشو بیا مشهد.»

مانده بودم چه کنم. با تردید و خستگی تمام، «باشه» ای گفتم و خواستم به همسفران خبر بدهم؛ امّا باطریِ گوشی ام، نفس عمیقی کشید و مرد. بی اختیار به سمت فرودگاه تهران حرکت کردم تا ببینم بلیتی برای مشهد هست یا نه.
یک ساعت بعد، فرودگاه مهرآباد بودم. تنها یک پرواز برای مشهد مانده بود که آن هم زمان پذیرشش تمام شده بود. رفتم گفتند تأخیر دارد امّا فقط یک نفر دیگر جا دارد. با دستور مسئول، در شرائطی خاص آخرین بلیت برای من صادر شد و به سمت «تیکِت چک!» و بعد هواپیما رفتم. یعنی رستگاری در پانزده دقیقه! از ورود به فرودگاه تا صندلی هواپیما!

ای مادر. ای مادر...
چند ماه و سه روز، دویدم تا به کربلا برسم و نشد. و حالا پانزده دقیقه و تمام؟! عجب دنیائی است، دنیای دلت مادر. پس بگو کار منِ بی چاره کجا گیر بود! و پایانی برای داستان، که دست من نبود. دلِ تو رقمش زد.

هواپیما، به آرامی از زمین کنده می شود. یاد جمله ای از علامه طهرانی می افتم:
«دلِ مادر، گنجینه سِرّ خداست»

سیدمحمدحسن لواسانی _ یک ماه مانده به بهار 1395.