بسم الل‍ه الرحمن الرحیم

و به نام حضرت عشق؛

سلام یاران!

باری دیگر «غدیر بزرگ» فرا رسید و به همه‌ی شما خوبان تبریک می‌گویم.

گفتم: تبریک عید. راستی! چرا ما همیشه عید غدیر را جشن و بزرگ می‌داریم؟ و چرا این همه‌ سال برای بزرگ‌داشتِ آن، هزینه کرده‌ایم؟ شما برای پاسخ به این سؤال، حتماً متوسّل به تاریخ می‌شوید. و از روزی می‌گوئید که: «دستان امیرمؤمنان علی ـ که سلام خدا بر او باد؛ ـ بل که تمام هیکلِ مطهّر آن حضرت، در میانِ دستان مقدّس رسول خدا، از زمین بلند شد و در آن وانفسای صحرا، همه دیدند و فهمیدند که آن حضرت، اندوختۀ الهی، بعد از پیامبر است. ما به یادِ آن روز می‌نشینیم.»


یاامیرالمؤمنین


و شاید رگِ گردن‌تان هم بیرون بزند که: «خیلی‌ها بعد از پیامبر، فراموش کردند که امام بر حق، همان علی است. و ما، برای نشان دادن آن ظلمی که به علی رفته است؛ این روز را پاس و بزرگ می‌داریم.»

و من، با کمالِ خون‌سردی جواب می‌دهم که: «قبول که به علی ظلم شده است و قبول که حقّ او را غصب کردند و قبول که بی‌کس و بی‌یاور ماند و قبول که بیست و پنج سال با چاه‌های نصفه نیمۀ کوفه درد دل گفت! امّا آن چه ما شیعیان، در طول تاریخ، برای مولایمان علی کرده‌ایم؛ هیچ گاه یک جشن و شعفِ خشک و خالی نبوده است. بل‌که در هر بزنگاهی به بحث و دفاع برخواسته‌ایم. و فریادهائی که گاه، رنگ خون هم گرفته است! ما «شهیدِ اول» داده‌ایم که شهادتش، منظومه‌ای از شمشیر و طنابِ دار و سنگ و آتش بود! «شهیدِ ثانی» داده‌ایم که جسدش قبل از این که به دریا انداخته شود؛ سه روز زیر آفتاب ماند! «شهیدِ ثالث، قاضی نور الله شوشتری»، که او را در میدانِ شهر، با گُرز خاردار، آن قدر زدند تا با بدن تکه تکه، به شهادت رسید... و در همین «مِنا»، بی‌نَفَس افتاده بودیم که مأموران سعودی بگویند: «ایرانی است! شیعه است! بگذار بمیرد!» و هزاران خونِ چکیدۀ دیگر. و این همه، تنها به جرم تشیّع و دفاع از علی... !»

پس قصه ما، بالاتر از یک دفاع خشک و خالی است. حتی بالاتر از داستانِ «خلافت بعد از پیامبر».

قصه‌ای که سری دراز دارد.

خلافت بعد از پیامبر، مهم است. ولی نه آن قدر که به خاطرِ غصب شدنش، گلوهایمان را پاره کنیم! که همان خلافت هم، بعد از بیست و پنج سال، دوباره به خودِ علی برگشت! خلافتی که خود حضرت فرمود: «از آبِ بینیِ بز، برای من پست تر است». ارزش ندارد به خاطرِ یک خلافتِ از دست رفته، بل‌که بیست و پنج سال عقب افتاده؛ یک هزار و چهارصد سال، جان‌ها در کفِ دست بگیریم و خون‌ها بدهیم! ارزش دارد؟!

این جاست که خواهید پرسید: «پس قصه چیست؟ مشکل چیست و چه بود؟ چه چیزی را از ما گرفتند که تا قیام موعود، این درد تسکین نخواهد یافت؟ دردی که همیشه با ما هست!»

می‌دانید جوابِ این سؤالِ چند صد ساله چیست؟

روزی سلیمانِ پیامبر، به «بلقیس»، ملکۀ صبا، نامه ای نوشت و او را به یکتاپرستی دعوت نمود. ملکه با خیل و خَدَمی عظیم به سوی سلیمان حرکت کرد. سلیمان که انتظار او را می‌کشید؛ برای این که نشانه‌ای از قدرت پروردگار را به او نشان دهد؛ در میان لشگر خود آمد و ندا داد: «چه کسی می‌تواند تخت غول آسای بِلقیس را قبل از رسیدنِ خودِ بلقیس، برای من بیاورد؟» یکی از جِن‌ها گفت: «من برایت می‌آورم. قبل از این که از جایت برخیزی!» سلیمان قبول نکرد.

وصیّ سلیمان، «عاصف بن برخیا»، که مردی بزرگ بود؛ برخواست و گفت: «من تخت را برایت حاضر می‌کنم. قبل از این که چشم به هم بزنی!» سلیمان قبول کرد و تخت در مقابل انبوهی دیدگانِ حیرت‌زده؛ در آنی حاضر شد.

عاصف بن برخیا، که از پسِ این کارِ عظیم بر آمد؛ از 73 حرفِ علم الهی، تنها یک حرف را می‌دانست که توانست چنین تخت عظیمی را با آن سرعت رعد آسا حرکت دهد. اما مولای مظلوم ما حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام، همان مرد دل شکسته‌ای که، در نخلستان‌های کوفه نفس می‌زد؛ از آن 73 حرف، 72 حرف را در اختیار داشت. و اگر در روایات ائمۀ اطهارمان، نیامده بود؛ چه کسی می‌فهمید که این ساده مَرد، همان علمُ ال‍له الأولین و الآخرین است؟! کسی که جز حرفِ هفتاد و سوم، که مالِ خودِ خداست؛ همه را می‌دانست!

می‌دانید یعنی چه؟

بگذارید این طور بگویم.

وقتی پیامبر خدا به شهادت رسید؛ «دریای علم الهی»، علیّ مرتضی، به حصارِ خانه‌نشینی افتاد. به جای این که دریای علم خویش را در اختیار من و شما و جهانیان قرار دهد. تا این که بعد از بیست و پنج سال، مردم، به تنگنا افتادند و با زورِ یا علی، علی را خلیفۀ مسلمین کردند. خلافتی که چهار سال و ده ماه طول کشید.

اما بی‌نهایت افسوس که مردم، در زمان خلافت هم، از این ذخیرۀ الهی سود چندانی نبردند. آن چند سال هم بیش‌تر به جنگ جمل و صفین و نهروان گذشت. و هنوز از آوازِ «سَلونی قبلَ أن تَفقِدونی»اش زیاد نگذشته بود که در محراب شهادت، به خاک افتاد. جهان برای همیشه این گنجِ عظیم ورع و اجتهاد و عفت و سداد را از دست داد.

می‌دانید یعنی چه؟

یعنی قرار بود تمامِ ما «بهجت» باشیم. «سید بحرالعلوم» باشیم. «سلمان» باشیم...

قرار بود عقل‌ها کامل شود. قرار بود تمام 72 حرفِ علم در اختیار ما گذاشته شود. تمام ثروتِ جهان، از آنِ تمام جهانیان باشد. هیچ فقری و فقیری پیدا نشود. که کمترینش این بود که همه‌گان، هزاران بار برتر از مرسدس AMG S650 را تکیه زنند و هزاران سال زندگی کنند در پِنت هوسی هزار سال دورتر از این کهکشانِ پیر! یعنی از هر چیزی بهترینش!

ببخشید که این نوشتۀ سوگ‌آلود، لحن شوخی به خود گرفت!

قرار بود هیچ ناامنی در دنیایمان نباشد. روزی 5 میلیارد دلار هزینه صرف جنگ نشود. در هر ثانیه، دو سقط جنین انجام نشود. آمار ایدز و سرطان و مالاریا و سیگار، به این‌جا نرسد! عمر متوسط‌مان 45 سال نباشد...

اما بزرگ‌ترین افسوسِ تاریخ، شکل گرفت و «علی را کشتند». عدل و عقل و عمل، همه با هم، زیر خاک رفت، و چراغ‌های پر فروغِ بعد از او هم یکی یکی خاموش شد.

این که در طولِ تاریخ، خون‌ها دادیم و جنگیدیم؛ به خاطرِ آن علم عظیمی بود که از ما دریغ شد. به خاطرِ آن معرفتِ سترگی که از دست‌مان رفت. و آن بی‌نهایتی که برای همیشه سوخت...

البته نه همیشۀ همیشه. که تا آمدنِ آخرین جانشینِ علی... که او دوباره این حسرت بزرگ تاریخی را مالامال از امید کند و در این دنیای خسته، شمع امیدی روشن فرماید...

آن روز، نه انسان‌ها، که تمام زمین، تمام اسرار و استعدادهای خود را آشکار خواهند کرد.

آن روز، زنی غرق طلا و جواهر تنها از شهری به شهر دیگر سفر خواهد کرد؛ اما احدی متعرض او نخواهد گشت.

و این... همان قصه‌ای است که هزاران چشم را هزار سال، سرِ این راه نگه داشته است.

والسلام.