چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

سبوی بیست و یکم: «من با خودِ امام رضا کار دارم»

پیرمرد در حالیکه از صحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالی اش تا عرش می رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا» و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشت...

خادم امام رضا

ادامه مطلب...
۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیستم: «عمود 40_قسمت اول»


اتوبوس گوشه ای در میان ترافیک توقف می کند. سیل جمعیت، کوله به کمر مشغول حرکت است کنار جاده، و گاه لابلای ماشینها؛ و بانوان نه کمتر از مردان! جلوتر معلوم می شود که سر دراز این قصه، به سفیدپوشان نیرو انتظامی می رسد! مرز است دیگر! مرز! نمی توانی همین طوری سرت را پایین بیاندازی و از "چذابه" رد شوی. به قول یکی از پیرمردهای سفر اولی مان: "کذابه!"
به رفیقم "ثاقبی" زنگ می زنم که: "فقط چهار روز تا اربعین مانده. پس این مجوز دوربین چی شد؟!" می گوید: "سید، ارشاد نامه زده. ولی وزارت خارجه میگه کاری از دست ما بر نمیاد!" عصبانی می شوم. همان طور کنار جاده داد می زنم: "بگو اگر به شما ربطی نداره، پس به کی ربط داره؟!" زائرانی که از کنارم رد می شوند، به روی خودشان نمی آورند! هواسشان جای دیگری است...
توسل می کنم که مجوزمان جور شود و در قیامت اربعین، ما هم یادگاری با خود برداریم و ببریم و به بقیه ی عالم هدیه کنیم. در حال خودم هستم که کسی با لهجه عربی جلویم را می گیرد و التماس می کند: "تو رو خدا کفشتان را بدهید واکس بزنیم. به خدا چهار ساعته منتظریم یکی از زائران امام حسین علیه السلام بیاد کفشش رو واکس بزنی." زیر آن آفتاب کفشم واکس زده و نو می شود.
جلوتر فضا پر از موکب و دود هیزم و چای است. عده ای با تعجب از هم دیگر می پرسند: "این جا ایران است یا عراق؟!" می گویم: "بابا! اینا بچه های اهواز خودمون هستند".
ادامه مطلب...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی نوزدهم: «مهمانِ یک شبه‌ی راهب»

«راهب» درهای عبادتگاه را بست و نگاهی به آسمان نیمه شب انداخت و آهی کشید که: «خدایا! ده ها و صدها سال، نه من که پدران و اجداد من، در دل این صحرا منتظر آمدنش بوده اند. آیا به موی سپیدم رحمی نمی نمائی که این همه سال انتظار، به پایان برسد؟!»

اثر: سینا افشار

دیگر هر نگاهی و هر سلامی و هر توقّفی و هر کاروانی برایش مهم بود و معنا داشت. کم کم بسترش را پهن کرد و با این انتظار چند صد ساله، آرام و عمیق به خواب رفت. صبح هنگام از صدای درِ عبادتگاه پرید و بیرون آمد. مثل هر سال، کاروانِ خسته ی «ابوطالب» از راه رسیده بود. آنها را براندازی کرد و پرسید: «پس اسب و شترتان کجاست؟!» گفتند: «ما خیلی توقف نمی کنیم! یکی از جوانهایمان را بالاسرِ شترها گذاشته ایم تا برگردیم!»
و با شنیدن کلمه ی «جوان»، تمام دانسته های عمرش را و تمام کتابهائی که در «دِیر» خوانده بود را مرور کرد و برقی چشمانش را گرفت.
- نکند این جوان، نشانه ای از پیامبر موعود انجیل، «محمد» داشته باشد؟!
ادامه مطلب...
۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی هجدهم: «قصه لبِ تشنه ات، به «زهیر» هم رسید!»

 
سلام. نام من «عبدالله» است. اهل قبیله ی بنی فَزاره.
داشتم از مکه بیرون می رفتم که یار قدیمی ام «زهیر» را دیدم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خوشحال تر شدم وقتی فهمیدم مقصد او هم کوفه است! و الان، مدتی است که هم راهِ  عیالات و خویشان او، صحرا و کوه را پشت سر گذاشته ایم.
قصه لب تشنه ات به زهیر هم رسید
طرح از: خانم آقابابائیان
زهیر صدایم زد:
عبدالله! حواست کجاست باباجان! آن سیاهی را نزدیک کوه می بینی؟ مدّتی است همراه ما دارد می آید. نگرانم که قصد عیالات و آذوقه ی ما را کرده باشد!
به خودم آمدم. راست می گفت، در دل این صحرا به هر سیاهی ای نباید اعتماد کرد. گفتم: «جناب زهیر! من می روم سر و گوشی آب بدهم و برگردم.»
...
خدای من! این که کاروانِ «پسر فاطمه» است! حسین، وسط این صحرا چه می خواهد؟ آن هم با این همه بانوی سیاه پوش و بچه های خردسال! زودتر بروم، زهیر را خبر کنم که از شنیدنش خوشحال می- شود!
ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۲۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی هفدهم: «جوان! صبر کن تا برایت داستانی بگویم»

حُذَیفه‌ی بزرگ، این یار خاصّ حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، عصازنان به مسجد جامع شهر «مدائن» نزدیک می شد که صدای قاصدی توجهش را جلب کرد. نامه مهمی از طرف آن حضرت به مدائن رسیده بود. حذیفه نامه آن حضرت را گشود...
تایپوگرافی: امام علی علیه السلام، اثر حامد باقرزاده
تایپوگرافی: اثر حامد باقرزاده
«از بنده خدا، علی امیرالمؤمنین به حذیفه یمانی. سلام خدا بر تو. امّا بعد، من تو را بر حکومت مدائن که از سوی خلیفه پیشین به عهده داشتی، ابقا نمودم. تقوا الهی پیشه کن و با مردم با رأفت و مهربانی رفتار نما. همه مردم را هم جمع کن و نامه دیگر مرا هم برای آن ها بخوان.»
مسجد شهر، لبالب جمعیت بود. حذیفه ی سال خورده، وارد مسجد شد. مردم برای نماز و خطابه او، سر از پا نمی شناختند. سالیان درازی بود که، طعم عدالت را نچشیده بودند. برای همین، حضور حذیفه، غنیمت بزرگی بود. اما شاید کمتر کسی می دانست که حذیفه، در تدفین شبانه دختر مظلوم پیامبر صلی الله علیه و آله هم حاضر بوده است! حق هم داشتند. اخبار زیادی از مدینه به این شهر بزرگ نرسیده بود!
ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی شانزدهم: «این علی است که به خواستگاری‌ات آمده»

- علی جان! تو را به خدا دست از این شتر و آبیاریِ باغ بردار. لحظه ای گوش کن ببین چه می گوییم. از طرف سعد بن معاذ پیغامی داریم.


ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه ، روز ازدواج

دست از کار برداشتم و دستی بر عرق های پیشانی ام کشیدم و نگاهی به عمر و ابابکر انداختم.

- خوب؟
- علی جان خدا را شکر که نفسی تازه کردی. ساعتی است داریم صدایت می زنیم. 

آن روز آن دو با جمعی، از من خواستند که خودم را به منزل رسول خدا برسانم. گفتند که هر کسی به خواستگاری فاطمه می رود، رسول خاتم به او جواب رد می دهد.گفتند که پیامبر در جواب معترضان می گوید: فاطمه منتظر امر آسمان است! گفتند که به گمانمان رسول خدا، روی تو نظر دارد. پس سری به ایشان بزن. 

ادامه مطلب...
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی پانزدهم: «آخرین زیارت مادرم»

آمدم ای شاه، پناهم بده...

 


مردِ سالخورده وقتی از پشت تلفن شنید که حال مادرش وخیم است؛ به هر زحمتی بود خودش را به خانه‏ ی مادر رساند. مدّتها بود که برداشتن کوچکترین قدم برای مادرش، سختترین کار شده بود و تخت، مونس همیشگی مادر بود. دیدن چهره‌ ی مثل گچ سفید شده مادر و چشمهای او که به قاب عکس حرم علی بن موسی الرضا علیه‌ السلام خیره شده بود، پیرمرد را نگرانتر کرد.


 

 

به سرعت، اورژانس را خبر کردند. دکتر به محض رسیدن؛ مشغول برداشتن نوار قلب شد. گویا مادر، سکته کرده بود. لحظاتی پر اضطراب سپری شد. دکتر دستوراتی داد و بیرون رفت. هنوز به هشتی خانه نرسیده، حال مادر دوباره سنگین شد و نفسهایش به شماره افتاد. مردِ سالخورده بیرون دوید و دکتر را صدا زد. دکتر با عجله برگشت و دوباره مادر را معاینه کرد و قرصی به او داد. بعد مرد را کناری کشید و گفت: «متاسفانه موقع خروج من، مادرتان سکته‌ ی دیگری زده است. کسی که این حالت برایش پیش می ‌آید، کمتر زنده می ماند!» 

 

نگاهی به مادرش انداخت. مادر دوباره به قاب عکس حرم حضرت رضا علیه ‌السلام خیره شده بود!  کم ‌کم حال مادر بهتر شد. مردِ سالخورده با حسرت نگاهی به مادرش انداخت و پرسید: «مادر! دوست داری چه کاری را همین الان برایت انجام دهم؟!»
مادر نگاهش را از قاب عکس برگرداند و گفت: «دوست دارم یک بار دیگه به پابوسی آقا بروم.»

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهاردهم: «از اذان تا طلوعِ شهادتِ علی»

مرا به محراب خانه ببرید
فزتُ و ربّ الکعبه.
با ناله‌ی امیر مؤمنان، نماز صبح مسجد کوفه به هم ریخت. زهرِ شمشیر به سرعت، در سرِ حضرت جا باز کرد. امام علیه‌السلام همان طور که روی زمین افتاده بود؛ کمربند خود را باز فرمود و به سر بست. اما باز هم خون از لابه‌لای کمربند بیرون ‌زد و صورت آن حضرت را کربلا گونه کرد! لب‌های مبارکش دائماً حرکت می‌کرد: «هذا ما وعدنی الل‍ه و رسوله: این همان وعده‌ایست که خدا و پیامبرش به من داده بودند.»

مردم نماز را نیمه کاره رها کردند و به سمت امام دویدند. عبای حضرت را به فرق شکافته بستند و حضرت را به وسط مسجد آوردند. حال حضرت بسیار سنگین بود: «آیا نگفته بودم که این محاسن به زودی به خون سرم رنگین خواهد شد؟!»

امام حسن وامام حسین علیهماالسلام دوان دوان وارد مسجد شدند و خود را به پدر رساندند و خدا می‌داند که در این مسیر کوتاه تا مسجد، به این دو نور الهی چه گذشت:
-        کاش زودتر از این، عمرمان تمام شده بود و این صحنه را نمی‌دیدیم.

حضرت هرچه سعی فرمود، نتوانست روی پا بایستد. با اشاره آن حضرت، امام مجتبی علیه‌السلام با همان حال، امر پدر را اطاعت فرمود و در جای‌گاهِ خونین علی علیه‌السلام، به نماز ایستاد. اهل مسجد اقتدا کردند. خود امیرالمؤمنین علیه‌السلام در حال نماز، خون‌ها را پاک می‌فرمود؛ در حالی‌که از فرط ناتوانی به چپ و راست متمایل می شد.
رنگ حضرت به سفیدی کشید. و همان طور مشغول تسبیح: «خدایا! بالاترین درجات بهشت را از تو می‌خواهم.»...

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سیزدهم: «برای علی‌اکبر علیه‌السلام»

به خدا قسم که این، پیامبر است

حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بی‌تاب‌تر بود. او اگرچه آن زمان کودک بود، امّا این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت. آن قدر بغض کرد، آن قدر لب برچید، آن قدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد و اگر کفر نبود می‌گفتم که خدا هم بی‌تاب شد از این همه بی‌تابی. آن‌قدر که محمدی کهتر، پیامبری دیگر، و شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوخته‌اش التیام بیابد.

وقتی علیّ اکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدنش بی‌اختیار «لیلا» را «آمنه» صدا زدند و «علی» را «محمد»! عجیب بود این شباهت. انگار به محض تولّد او، بوی پیامبر در فضای خانه استشمام شد.
محمد بود! به واقع محمد بود! وقتی در کوچه و خیابان می‌گذشت، همه انگشت حیرت به دهان می‌گزیدند و ظهور دوباره پیامبر را به حیرت می‌نگریستند.

در کربلا هم همین شد:
اول، تا مدّتی هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. نقاب به صورت انداخته، عمّامه سحاب به سر پیچیده، و تحت الحنک به گردن بسته بود. گیسوان سیاهش را به نیم کرده، نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته؛ بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. پاهایش را به دو پهلوی اسب می‌فشرد. با جلال و جبروت، میدان را در زیر پایش به لرزه در می‌آورد و دل‌های دشمنان را میان زمین و آسمان معلّق نگه می داشت. نفس در سینه‌ها حبس شده بود و همه چشم‌ها نگران این سوار بود. انگار سر و گردن سپاه دشمن همه به ریسمانی بسته شده بود در دست های او، که با گردش او سرها و گردن‌ها نیز می‌چرخید و دور شمسی او را دنبال می‌کرد.
گه‌گاه سرها پیش‌تر می‌آمد و نگاه ها حیران تر می‌شد و این همان لحظه بود که باد، نقاب را از صورت او کنار می‌زد و بخشی از شمایل او را عیان می‌کرد.
تو خیال کن که ابر و باد دست به دست هم می‌دهند وجرعه نور را می‌پوشانند. ابر اما ناگهان کنار رفت. نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد.  فغان از سپاه دشمن برخواست که: «وال‍له این رسول ال‍له است! این پیامبرخاتم است! این نبی مکرم است!»
هول در دل «ابن سعد» افتاد. او سوار را خوب می‌شناخت اما با گمان مردم باید چه کرد؟ این انفعال و اضمحلال که در سپاه او افتاده بود، عنان را از دستش می‌ربود و کار به فرجام نمی‌رسید.
فریاد زد که: «این جا کجا و پیامبر؟! عقلتان کجا رفته مردم؟!»...

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی دوازدهم: «Apologize To Mohammad»

 عذرخواهی از محمد

میان انبوهی کتاب، درست وسط کتاب‌خانه‌ای بزرگ نشسته‌ام و غرق مطالعه‌ام. حسی مرا به سمت قفسه‌هائی می‌کشاند که بالای آن نوشته است:  «حضرت محمد، آخرین پیامبر»

گاهی اوقات دوست دارم، از میان این همه صفحه و کتابی که تاریخ پیامبر را نوشته است؛ به زمان زندگی آن حضرت برگردم. نزدیک مسجد پیامبر بروم و سر راهش بنشینم، و خاک مسیری را که شاید چند لحظه پیش‌تر با قدومش متبرّک فرموده است، سرمه‌ی چشم‌هایم کنم. ای کاش می‌شد!
دوست دارم بنشینم و یک دل سیر با پیامبر رحمت صلی ال‍له علیه وآله صحبت کنم، با پیامبر خودم، با پدرم...

یا رسول‌ال‍له! ای کاش بودم آن روز که نزدیک محراب مسجد مدینه، با اصحاب نشسته بودید و عربی بادیه‌ نشین وارد شد و مستقیم به جمع شما و اصحاب آمد. بلند در فرمایش‌هایتان پرید که: «یا محمّد حدّثنی! محمد برایم حرف بزن!»
فرمایشتان را قطع فرمودید و با لبخند، نگاه پر مهری به او دوختید و فرمودید: «باشد! نزدیک بیا اعرابی تا برایت حرفی بزنم.»
اصحاب با دل‌خوری به او نگاه می‌کردند. اما صورت خسته او و لباس‌های خاک‌خورده‌اش برای شما بهشتی بود که همیشه منتظرش بودید. که بیایند و بپرسند و بشنوند و بفهمند و بروند. همین برای شما بهشت بود یا رسول ال‍له! در تمام آن بیست و سه سال. بل‌که شصت و سه سال.
عرب بادیه نزدیک‌تر آمد و کنار شما نشست و در میان بهت اصحاب پایش را ـ‌ ناخواسته ‌ـ دراز کرد و غرق گوش شد سخنان‌تان را. اگر من آن‌جا بودم یا رسول ‌ال‍له! به خودِ مقدّستان قسم که هیچ‌کدام از فرمایش‌هایتان را نمی‌فهمیدم! آن قدر که مبهوت صدای زیبایتان و مبهوت باز و بسته شدن دو لب مطهّر می‌شدم. مبهوت طرز سخن‌گفتن‌تان...

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۶ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی