چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

۲ مطلب با موضوع «امام عسکری علیه‌السلام» ثبت شده است

سبوی چهل و هشتم: «واپسین غروب، نازنین طلوع»

حالِ آقایم خوب نیست. و این، مرا از همیشه نگران‌تر می‌کند. خانه کوچکِ امام عسکری ـ سلام خدا بر اوـ برو بیائی است از شیعیانی که دسته دسته وارد هَشتی می‌شوند و کمی بعد با چشمانی سرخ و ورم‌کرده خانه را ترک می‌کنند. دورتر از دربِ خانه زیرِ درخت، چند نفری ایستاده مراقب اوضاع هستند. در میان‌شان «نِحریر» را می‌شناسم. ندیم خلیفه‌ی عباسی! غلط نکنم این بار هم قرار است راپورتِ اوضاع را برای مُعتَمِدِ عباسی ببرد! گرچه خبر بیماریِ آقایم، در تمام سامره پیچیده است و همه‌ی شهر صحبت از ابن الرضاست.

بوی جنایت می‌آید! بوی مخفی‌کاری! بوی سَم!

نفس‌م به سختی بالا می‌آید؛ مثلِ نفس‌های آقایم. اما نفس‌های من پر از «دل‌هره» است و نفس‌های او پر از «درد»! نمی‌دانم چه کنم. گرچه دیگر جانِ جوانی ندارم اما باز از این طرف به آن طرف می دوم. به این دستور می‌دهم و از آن دیگری کار می‌خواهم. لحظه‌ای بعد، صدای ضعیفِ مولایم از حجره بلند می‌شود.

ـ عَقید! کجائی؟

ادامه مطلب...
۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۷:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهارم: «کسی ما جوان‌ها را دوست ندارد!»

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که کسی در کنار شما قرار بگیرد و به خاطر برخورد خوبتان، قفل ارتباط را بشکند و باب صحبت را باز کند و این، مقدمه ی خیلی از درد دل ها یا یک دوستی طولانی شود. برای من که زیاد اتفاق افتاده. مثلاً یک بار داشتم کنار خیابانی، وارد سوپری می شدم. دیدم عده ای جوان جویای جام (!) دور هم ایستاده اند و حسابی سرخوشند. به همه شان سلام کردم و وارد مغازه شدم.

یکی از آن ها که بهره‌ای از جمال داشت و سر و وضعش بیش تر از بقیه، مطابق مُد بود؛ پشت سر من وارد مغازه شد.
مغازه دار که گویا با آن جوان رفاقتی داشت؛ به شوخی به او گفت: «زود بیا کارت را بگو و خرید کن و برو که برای حاج آقا مزاحمتی ایجاد نشه!»
فوراً سرم را از لای اجناس بالا آوردم و گفتم: «نه آقای گل، منتظر من نباش. وقت شما بیش‌تر از من می‌ارزد!»
آن‌ها که بدشان نمی‌آمد سر به سر بگذارند؛ رو به من گفتند: «آخه حاج آقا! بعضی ها، در کنار ما جوان ها راحت نیستند. ظاهرِ ما، اذیتشون میکنه.»
خندیدم و گفتم: «بقیه رو نمی دونم. ولی از نظر من، ظاهر شما مشکلی نداره! اگر هم مشکلی داشت، من به خودم این اجازه رو نمی‌دم که از بودن در کنار جوانی مثل شما اکراه داشته باشم.»
هنوز خیلی از مغازه فاصله ای نداشتم که صدای همان جوان، مرا نگه داشت.
ـ آقا شما با همه فرق داری!
ـ با همه که نه! فقط با اونائی که دین رو ارثِ آباء و اجدادی شون می دونن!

ادامه مطلب...
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی