چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

۶ مطلب با موضوع «دیگر» ثبت شده است

سبوی پنجاهم: «اسمش را نمی‌دانم!»

به‌نامِ خدایِ عیسی بن مریم!

هودِ من سلام.
نمی‌دانی چه‌قدر خوش‌حالم پسرم؛ که می‌توانم برایت و برای اوّلین بار نامه بنویسم.
من هیچ تصویری از چهره‌ی اکنونِ تو در ذهنم ندارم! غیر از نوزادی نحیف، با چشم‌هائی عسلی و اشک‌آلود؛ که سال ۲۰۱۲ به دست قاقاچیانِ سوری سپردم‌ش و صدای گریه‌اش در کوهستان‎ می‌پیچید!

امّا بگذار حدس بزنم. 
تو اکنون باید ۱۱ ساله شده باشی. هم سنّ آن روزهای مادرت؛ که حرامیانِ ریش قرمز، در شمال عراق اسیرش کرده بودند. 
و به‌ جرمِ رنگِ چشمانش و به جرمِ ایمانش به مسیح، میان‌شان دست به دست می‌چرخید تا روزی که تو را درونِ شکمش احساس کرد!

یکی از آن‌هائی که مرا به کنیزی گرفته بود؛ شکم‌گنده‌ای لبنانی بود! التماس‌ها و اشک‌های بی‌امانِ من، دلش را به رحم آورد و قبول کرد تا به‌جای مفقود کردنت، تو را به یکی از دوستانِ قاچاق‌برِ سوری‌اش بسپارم.
من از آن روز، به آرزوی تنها چیزی که در این دنیا برایم مانده بود؛ _یعنی تو_ سر به بالینِ شب‌ها گذاشتم و اردوگاه اردوگاه دعا کردم تا خدای مسیح، مرا از چنگال ریش‌قرمزها نجات بخشد.
هودِ عزیزم! اینها را می‌گویم تا اگر داعش دوباره بازگشت و دیگر نامه‌ای از من نرسید؛ داستانِ زندگی‌ات را بدانی.

حال من این‌جا خوب است! همین که بدانم تو خوبی؛ حال من هم این‌جا خوب است‌! این‌جا یعنی گوشه‌ای دنج از دنیا، یعنی روستائی دور افتاده به نامِ برزِن در سوریه!
اخبار بیرون، خیلی به ما نمی‌رسد. 
فقط روزی شنیدم که گفتند آن کسی که به فریادمان رسیده و ریش قرمزها را از بین برده است؛ یک ژنرالِ ایرانی بوده است! باورت می‌شود؟! 
اسمش را نمی‌دانم ولی هر کجا هست سَنت مری نگه‌دارش باشد!

امروز هم از UN میان‌مان آمدند و گفتند دیگر نامه نوشتن برای دخترانِ ایزدی ممنوع نیست! اگر چیزی بنویسید؛ ما برایتان می‌فرستیم! شاید بتوانید دوباره خانواده‌تان را پیدا کنید! 

و اکنون، رسیدنِ این نامه به تو، آخرین آرزوی من است. 
گمان نکنم هرگز بتوانم تو را ببینم.
بار دیگر دلم برایت پر می‌کشد عزیزم دلم.

رُزا برکات
مادرت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اصل داستان و حتی اسامی کاملاً واقعی و مستند است. تصویر، تزئینی است.
۱۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهلم: «زاهدان تاوِر! ریکوئست تیک‌آف!»

بازخوانی پرونده‌ی یک پرواز


سحر روز 29 فروردین 1396 ـ فرودگاه زاهدان

ساعت 4:00/  مأمور بلیت صدا می‌زند: «مسافرانِ تهران، همه کارت پرواز گرفته‌اند؟!»

ساعت 4:20/  مسافران کم‌کم اطراف گیت خروجی جمع می‌شوند. گویا پروازِ «چهار و سی دقیقه»، کمی تأخیر دارد.

ساعت 4:35/ صدای اذان در فرودگاه زاهدان طنین می‌گیرد.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و هفتم: «به نامِ نامیِ مادر»

گاهی، آن طوری نمی شود که می‌خواهی.

همین دو سه روز پیش عازم سفر عتبات عالیات بودم. که خدا قسمت همه بکند! آمّین! از ماه ها قبل به اتفاق تعداد زیادی از اقوام، بلیت ها را تهیه کرده بودیم و روز موعود، با کلّی بند و بیل و بدو بدویِ سفرهای این چنینی، رسیدیم به فرودگاهِ بین المللی «امام خمینی».

بماند که یک‌ساعت و اندی در صفِ «یکی دو نفره» ی کارت پرواز معطّل شدیم. بعد معلوم شد که شرکت هوائیِ مربوط، چند نفر را اضافه سوار کرده. بعد در چینش و جا دادن ما وامانده است! گفتم احتمالاً تا نجف باید روی بوفه بنشینیم. یا در کمدِ عزیزان مهمان دار، کنار لوازم آرایش ها! قسمت «بار» هم عالی است. گیرم که به علت کمبود فشار، خطرناک هم باشد! اوه یادم رفت. یک صندلیِ تاشده هم همیشه در کابین خلبان هست!
همین جور مشغول هم فکری با دیگر زائران بودیم که مسئول مربوط اعلام کرد همه در پرواز جا داده شده ایم؛ و به تعبیر بهتر: چپانده شده ایم! و بعد معلوم شد که هر کدام مان یک طرف کابین.

ادامه مطلب...
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و چهارم: «سوگ‌نامه دخترکی که نیست!»

«فاطمه»! دختر کوچولوی من! سلام.
موقعی که این نامه را برایت می‌نویسم، دیگر در این دنیا نیستی! ببخش مرا که این قدر دیر شده‌است. ببخش.

امروز، تاریک روشنای غروب، سرِ کلاس بودم که پیامی روی تلفنم ظاهر شد و توجّهم رو جلب کرد. زده بودند: «از ماجرای دختری که هنگام تدفین پدرش جان داده است؛ خبر دارید؟» چشمانم گرد شد. درس را متوقف کردم و نوشتم: «نه!»
نوشتند: «پدرش از مدافعان حرم بوده است.» چشم‌هایم را بستم تا بچه ها تشویشم را متوجّه نشوند. میان آن‌همه نگاه‌ زل‌زده، 
سعی می کردم دوباره تمرکزم را به دست بیاورم و درس را ادامه بدهم امّا انگار بخواهی کوهی بکَنی! 

آخرین پیام روی گوشی‌ام ظاهر شد: «آن دختر، تنها سه سال داشته است!» و عکست را پشت سرش فرستادند. همین عکس:

دختر شهید،

که چقدر زیبا بودی! نفسم حبس شد و چهره ام به تیرگی رفت!

ادامه مطلب...
۲۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و سوم: «نامه‌ای از زاریا»

سلام عزیزم. ممنونم که اجازه می‌دهی گوشه‌ای از رنج‌نامه‌ام را برایت بنویسم. دلم سوخته است و چشم‌هایم پر از خون است. و پر از گرد و خاک.  

قول می‌دهم قصه‌ی کوتاه زندگی‌ام، حوصله‌ات را سر نبرد. من دختر کوچکی هستم با پوستی به رنگِ نیمه شب و تنها بازمانده‌ی خانواده‌ای کوچک‌. در «نیجریه» و در گوشه‌ی شهر «زاریا».

و سال‎هاست که زندگی‌های ما، رنگِ امام حسین علیه‌السلام خورده است و با عشقش شب و روز نداریم. پدرم همیشه می‌گفت: این اتفاق از سال‌ها پیش افتاده. وقتی بزرگِ ما، «شیخ زکزاکی» به ایران رفته و با «خمینی کبیر» ملاقات کرده و به توصیه‌ی ایشان، با لباس پیامبر برگشته است. از آن روز، حال و هوای همه‌ی ما عوض شده است. از آن سال، دسته‎های سینه زنی و عزاداری را پرشورتر برگزار می‌کنیم. و روز به روز، به عاشقان امام حسین علیه‌السلام در این گوشه آفریقا اضافه می‌شود.

امّا افسوس که شادی ما، طولی نکشید و یک روز خبر دادند که سلفی‌ها و تکفیری‌ها به منطقه‌ی ما آمده‌اند و از آن وقت، روی خوشی ندیدیم. آن‌ها به خاطر شیعه بودنِ ما، و به بهانه اجرای احکامِ دل بخواهیِ خودشان، هر روز به جان ما می‌افتادند. «بوکوحرامی»هایشان ما را مظلومانه به خاک و خون کشیدند و دختران را به اسارت و فضاحت بردند. حتّی یک‌بار در راه‌پیمائی، ما را به گلوله بستند و سه پسر «شیخ» و تعداد زیادی دیگر را کشتند! به همین راحتی!

چند وقت پیش، شیخ در نمازجمعه گفت که تروریست‌ها، با کمک «عربستان» به جانش سوء قصد کرده‌اند. از آن موقع، کینه‌‌ها به اوج رسید و اعلام کردند که ما شیعیان هم، به جانِ «فرمانده‌ی ارتش»، سوء قصد کرده‌ایم! هرچه شیخ و ما فریاد زدیم که ما حتّی مسلّح هم نیستیم؛ فائده‌ای نداشت!

چند روز پیش «یک صهیونیست» به بهانه‌ی تجارت، به شهرِ ما آمد ولی می‌گفتند پیغامی سرّی همراهش بود. امروز هم «نظامی‌ها» با تفنگ‌هایشان، به محلّه‌ی ما ریختند و وارد خانه‌‌ها شدند. من مدرسه بودم. وقتی به خونه رسیدم و جنازه‌ها را دیدم، فهمیدم که از امروز باید با «بی‌کسی» زندگی کنم. آن‌ها پدر و مادرم را کشته بودند! پدر و مادر و خواهرهایم را! و حتّی بقیه‌ی همسایه‌ها را! وقتی رسیدم؛ فهمیدم که برای همیشه، دو فرشته‌ی زندگی‌ام را از دست داده ام! بعدش فهمیدم که حتّی به «شیخ» هم رحم نکرده‌اند. او و همسرش را با ضرب سیلی برده اند!

می دانی چرا؟ چون ما مجرم بودیم. امّا جرم ما که خودشان هم می‌دانستند؛ هیچ‌گاه آدم‌کشی نبود. جرمِ ما، شیعه‌بودن بود. جرم ما، قابِ عکسِ کوچکِ «آقای خامنه‌ای» بود که همیشه گوشه‌ی اتاق «شیخ» برق می‌زد.

من ایران را دوست دارم. شنیده‌ام در ایران هم بعضی هستند که ما را دوست دارند. سلامِ من را به همه‌ی آن‌ها برسان. و می‌دانم که دلِ آن‌ها هم برای من کباب است. شنیده‌ام بعضی‌شان وقتی دل_‌سوخته‌ی مردم کشوری می‌شوند؛ می‌روند کنار سفارت‌خانه‌اش شمع روشن می‌کنند! خوش به حال فرانسوی‌ها که حداقلّ دل‌شان به شمعی از آن‌ها خوش است! از قول من بگو که شمعی برای سوختن نمی‌خواهیم! کار ما از شمع گذشته و به قلبی بریان و خاکستر رسیده است! 
امّا شنیده‌ام وزیر خارجه‌ ایران، آدم خنده‌رو و مهربانی است. اگر او را دیدی، بگو که برای بازگشت «شیخ» خیلی دعا کند! آخر برای من فقط «باباجون شیخ» مانده که نوازشم کند. من هیچ کس دیگری را ندارم!
دلم بار دیگر، برای تو و همه‌ی خوبی‌های دنیا تنگ می‌شود!

دوست دارت_دختری از شهر «زاریا»



لینکاین مطلب در سایت تبیان


اثر: حجت الاسلام سیدمحمدموسوی

۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی پنجم: «با یک طراح شهرسازی در قطار!»

به زحمت خودم رو به قطار رساندم و سوار شدم. زحمت نه از این بابت که دیر رسیده باشم یا در آخرین لحظات؛ زحمت از بابت گرمای طاقت‌سوزی که زیر آفتاب خشمگین ظهر تابستان، شیره جانم را می‌مکید! هم‌سفری ها هم متوجّه چک‌چک عرق‌های پیشانی‌ام شده بودند و دستمالی تعارف‌ کردند. نمی‌دانم چرا احساس کردم یکی از آن‌ها، از حضور من خیلی خوش‌حال نیست! به هر حال، ساعتی بعد به انگیزه‌ی مطالعه ـ نه شکم ـ به رستوران قطار رفتم. عبایم را گوشه میز تا کردم و کتابی باز کردم. حقیر، سفرهای زیادی با قطار داشته ام و تا کنون، دوستان زیاد و البته متفاوتی نصیبم کرده است که یکی از آن‌ها، در ادامه از نظرتان خواهد گذشت.
هنوز مدت زیادی از مطالعه‌ام نگذشته بود که همان هم‌کوپه‌ایِ ناراحت، که اتفاقاً خیلی هم بداخلاق و عبوس به نظر می‌رسید؛ وارد رستوران شد‍! پیدا بود که دنبال جائی برای نشستن می‌گردد. چون رستوران شلوغ بود، دست به دامن مسئول رستوران شد. جناب مسئول هم میز مرا نشانش داد: «جلوی حاج آقا جا هست!»


روبرویم نشست. سلامی خشک بین‌مان رد و بدل شد و به مطالعه ادامه دادم. فوراً برای خودش درخواست چای داد. چایش را که نوشید، زیر چشمی او را پائیدم. کاغذی جلویش گذاشته بود و خودکار در دست می‌چرخاند، که چه بنویسد؟! به قیافه اش نمی‌آمد اهل ذوق و قلم باشد! ـ و من، غافل از اینکه برای صدمین بار، از روی قیافه کسی، او را به غلط، قضاوت کرده ام ـ سر بالا آوردم و بی مقدمه پرسیدم: «می بخشید، شما نویسنده‌ اید؟» پاسخ داد: «نه. فقط می‌خواهم برای زنم شعری بگویم!» چشمانم گرد شد و از این جواب هردو به خنده افتادیم. گفتم: «به به! خوش به‌حالِ خانم‌تان! حتماً فرهنگی هستید؟!» گفت: «نه! طراح شهرسازی هستم. آن هم در بُعد کلان!» وقتی بیش‌تر توضیح خواستم، ادامه داد: «ما، یک شهر را، با دیدِ کلان و با سائر مؤلفه‌هایی که یک شهر، به آن نیاز دارد؛ طراحی می‌کنیم. در حقیقت، ما یک شهر را از بالا می‌بینیم و کلّیات را رسم می‌کنیم. حاصل فکر و نقشه ما را هم، مهندسین شهرسازی و شهرداری پیاده می‌کنند. جزئیاتِ خیلی ریز، برای ما مهم نیست. مثلاً این‌که بلوک فلان خیابان چه رنگی است یا چه اندازه‌ای است؛ برای ما اهمّیّتی ندارد. ما فقط می‌دانیم فلان خیابان، از کجا باید رد شود و کنار آن چه امکاناتی موجود است.»

ادامه مطلب...
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی