چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

۲ مطلب با موضوع «دیگر :: شهداء» ثبت شده است

سبوی پنجاهم: «اسمش را نمی‌دانم!»

به‌نامِ خدایِ عیسی بن مریم!

هودِ من سلام.
نمی‌دانی چه‌قدر خوش‌حالم پسرم؛ که می‌توانم برایت و برای اوّلین بار نامه بنویسم.
من هیچ تصویری از چهره‌ی اکنونِ تو در ذهنم ندارم! غیر از نوزادی نحیف، با چشم‌هائی عسلی و اشک‌آلود؛ که سال ۲۰۱۲ به دست قاقاچیانِ سوری سپردم‌ش و صدای گریه‌اش در کوهستان‎ می‌پیچید!

امّا بگذار حدس بزنم. 
تو اکنون باید ۱۱ ساله شده باشی. هم سنّ آن روزهای مادرت؛ که حرامیانِ ریش قرمز، در شمال عراق اسیرش کرده بودند. 
و به‌ جرمِ رنگِ چشمانش و به جرمِ ایمانش به مسیح، میان‌شان دست به دست می‌چرخید تا روزی که تو را درونِ شکمش احساس کرد!

یکی از آن‌هائی که مرا به کنیزی گرفته بود؛ شکم‌گنده‌ای لبنانی بود! التماس‌ها و اشک‌های بی‌امانِ من، دلش را به رحم آورد و قبول کرد تا به‌جای مفقود کردنت، تو را به یکی از دوستانِ قاچاق‌برِ سوری‌اش بسپارم.
من از آن روز، به آرزوی تنها چیزی که در این دنیا برایم مانده بود؛ _یعنی تو_ سر به بالینِ شب‌ها گذاشتم و اردوگاه اردوگاه دعا کردم تا خدای مسیح، مرا از چنگال ریش‌قرمزها نجات بخشد.
هودِ عزیزم! اینها را می‌گویم تا اگر داعش دوباره بازگشت و دیگر نامه‌ای از من نرسید؛ داستانِ زندگی‌ات را بدانی.

حال من این‌جا خوب است! همین که بدانم تو خوبی؛ حال من هم این‌جا خوب است‌! این‌جا یعنی گوشه‌ای دنج از دنیا، یعنی روستائی دور افتاده به نامِ برزِن در سوریه!
اخبار بیرون، خیلی به ما نمی‌رسد. 
فقط روزی شنیدم که گفتند آن کسی که به فریادمان رسیده و ریش قرمزها را از بین برده است؛ یک ژنرالِ ایرانی بوده است! باورت می‌شود؟! 
اسمش را نمی‌دانم ولی هر کجا هست سَنت مری نگه‌دارش باشد!

امروز هم از UN میان‌مان آمدند و گفتند دیگر نامه نوشتن برای دخترانِ ایزدی ممنوع نیست! اگر چیزی بنویسید؛ ما برایتان می‌فرستیم! شاید بتوانید دوباره خانواده‌تان را پیدا کنید! 

و اکنون، رسیدنِ این نامه به تو، آخرین آرزوی من است. 
گمان نکنم هرگز بتوانم تو را ببینم.
بار دیگر دلم برایت پر می‌کشد عزیزم دلم.

رُزا برکات
مادرت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اصل داستان و حتی اسامی کاملاً واقعی و مستند است. تصویر، تزئینی است.
۱۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و چهارم: «سوگ‌نامه دخترکی که نیست!»

«فاطمه»! دختر کوچولوی من! سلام.
موقعی که این نامه را برایت می‌نویسم، دیگر در این دنیا نیستی! ببخش مرا که این قدر دیر شده‌است. ببخش.

امروز، تاریک روشنای غروب، سرِ کلاس بودم که پیامی روی تلفنم ظاهر شد و توجّهم رو جلب کرد. زده بودند: «از ماجرای دختری که هنگام تدفین پدرش جان داده است؛ خبر دارید؟» چشمانم گرد شد. درس را متوقف کردم و نوشتم: «نه!»
نوشتند: «پدرش از مدافعان حرم بوده است.» چشم‌هایم را بستم تا بچه ها تشویشم را متوجّه نشوند. میان آن‌همه نگاه‌ زل‌زده، 
سعی می کردم دوباره تمرکزم را به دست بیاورم و درس را ادامه بدهم امّا انگار بخواهی کوهی بکَنی! 

آخرین پیام روی گوشی‌ام ظاهر شد: «آن دختر، تنها سه سال داشته است!» و عکست را پشت سرش فرستادند. همین عکس:

دختر شهید،

که چقدر زیبا بودی! نفسم حبس شد و چهره ام به تیرگی رفت!

ادامه مطلب...
۲۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی