چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

۲ مطلب با موضوع «امام حسین علیه‌السلام :: داستان پیاده‌روی اربعین من» ثبت شده است

سبوی بیست و دوم: «عمود 40_قسمت دوم»

سفر، نفس‌های آخرش را می‌کشد و من داخل کشور رسیده‌ام. این تاکسی بی‌چاره هم که هرچه می‌گازد، به تهران نمی‌رسیم. هر قدر سعی می‌کنم از فرصت استفاده کنم و بنویسم؛ نمی‌شود. چشم‌هایم از تب، گُر گرفته؛ ماشین و جاده دور سرم می‌چرخد! و برای گفتن کوچک‌ترین کلمه‌، باید خیلی به حنجره‌ام فشار بیاورم. چیزی نیست! آثار سرمای روزِ آخر است...

دو روز بعد ـ تهران
با این‌که هنوز سرما در بدنم هست، ولی فکر می‌کنم بشود اربعین را بنویسم.
بنویسم که از امروز، اگر عکس یا خبری از «آوارگان سوری» دیدم؛ حال‌شان را بهتر می‌فهمم! با این تفاوت که من؛ فقط دو شب، طعم آوارگی را چشیدم ولی این خانواده‌های مظلوم، در طول سال!
در واقع من، فقط آوارگی را «تمرین» کردم. اولین دفعه اش هم، شب قبل از «پیاده‌روی» بود که گم شدم! بعد از زیارت شبانه، کوله به کمر، از این خیابان به آن خیابان، و انرژیِ زیادی که برایم نمانده بود. معده‌ هم قربانش بروم فقط آواز می‌خواند! بدون هیچ نشانه یا اسمی از محل اسکان! نا امیدانه نگاهی به ره‌گذران کردم که تعدادشان کم و کم‌تر میشد و سرعت‌شان بیش‌ و بیش‌تر! خدا را شکر که «یه پَنش تومنی!» ته جیبم بود! تکه نانی خریدم و گوشه‌ای غریبانه آن‌ را به سق کشیدم!

ادامه مطلب...
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیستم: «عمود 40_قسمت اول»


اتوبوس گوشه ای در میان ترافیک توقف می کند. سیل جمعیت، کوله به کمر مشغول حرکت است کنار جاده، و گاه لابلای ماشینها؛ و بانوان نه کمتر از مردان! جلوتر معلوم می شود که سر دراز این قصه، به سفیدپوشان نیرو انتظامی می رسد! مرز است دیگر! مرز! نمی توانی همین طوری سرت را پایین بیاندازی و از "چذابه" رد شوی. به قول یکی از پیرمردهای سفر اولی مان: "کذابه!"
به رفیقم "ثاقبی" زنگ می زنم که: "فقط چهار روز تا اربعین مانده. پس این مجوز دوربین چی شد؟!" می گوید: "سید، ارشاد نامه زده. ولی وزارت خارجه میگه کاری از دست ما بر نمیاد!" عصبانی می شوم. همان طور کنار جاده داد می زنم: "بگو اگر به شما ربطی نداره، پس به کی ربط داره؟!" زائرانی که از کنارم رد می شوند، به روی خودشان نمی آورند! هواسشان جای دیگری است...
توسل می کنم که مجوزمان جور شود و در قیامت اربعین، ما هم یادگاری با خود برداریم و ببریم و به بقیه ی عالم هدیه کنیم. در حال خودم هستم که کسی با لهجه عربی جلویم را می گیرد و التماس می کند: "تو رو خدا کفشتان را بدهید واکس بزنیم. به خدا چهار ساعته منتظریم یکی از زائران امام حسین علیه السلام بیاد کفشش رو واکس بزنی." زیر آن آفتاب کفشم واکس زده و نو می شود.
جلوتر فضا پر از موکب و دود هیزم و چای است. عده ای با تعجب از هم دیگر می پرسند: "این جا ایران است یا عراق؟!" می گویم: "بابا! اینا بچه های اهواز خودمون هستند".
ادامه مطلب...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی