چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

۹ مطلب با موضوع «امیر مؤمنان علیه السلام» ثبت شده است

سبوی سی و نهم: «تاب علی را نداشتند عدّه‌ای»

قسمت دوم
این‌جا یک قدمیِ بصره است. پنجاه هزار نفر شمشیر و نیزه تیز کرده‌اند تا خون یک‌دیگر را بریزند. هر دو لشگر، مسلمان. هر دو گروه نمازخوان و لااله‌الاال‍له گو.
و تو مهربان‌ترین ولیّ ِخدا تمام جان مطهّرت را جمع فرموده‌ای تا نگذاری خونی ریخته شود. اما افسوس که نَفس‌ها آن‌قدر دریده شده است که حرف‌ها و اتمام حجت‌های تو، کسی را بیدار نمی‌کند. با تمام بغض‌هاشان به میدان آمده‌اند، بل‌که خلافت نو پای تو زمین بخورد.
این است مصیبت تو. این  است آن افسوس عظمائی که قصه‌اش را هر از گاه، برای چاه‌های مدینه، می‌گوئی.
باید کاری کرد. فرماندهان لشگرت را صدا میزنی و آخرِ داستانِ امروز را برایشان می‌گوئی: «این طلحه و زبیر دست بردار من نیستند و تا خون‌ها ریخته نشود، آرام نخواهند شد.»
و به سمت لشگر خود بر می‌گردی.
ای مردم! این‌ها انگار از علی خیری ندیده‌اند. شاید «قرآن» باعث شود به خود بیایند و دست از خون‌ریزی بردارند. یکی را می‌خواهم که قرآن به دست گیرد و این قوم را به آیات آن قسم دهد.

نوجوانی برمی‌خیزد.
ادامه مطلب...
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و هشتم: «تاب علی را نداشتند عدّه‌ای»

قسمت اول
جلوی چشمانت طوری زانو زدند که خیلی زود فهمیدی باید خبری باشد. درخواست مهمی باشد. انگار که مدت‌ها بعد از به خلافت رسیدنِ تو، برای اولین بار روزنه امیدی به دل‌شان تابیدن گرفته باشد.

- بگوئید ای اصحاب پیامبر!

طلحه و زبیر کمی این پا و آن پا می‌کنند و درد دل‌شان سر باز می‌کند.
- یا علی! مگر تو نمی‌دانی ما دو نفر، از سابقین و یارانِ صدّیق پیامبر بودیم؟ مگر یادت رفته که در راه او، چه مشقّت‌ها کشیدیم؟ آیا درست است که ما در حکومت تو، سهمی نداشته باشیم؟ و تو را در حکومت بر مردم کمک نکنیم؟!! 
سکوت می‌کنی. سکوتی نه مانند هیچ‌کس دیگر. سکوتی فقط به مانندِ سکوتِ «علی». چه باید بگویی؟ بگویی که به علمِ الهی، نامه‌ نگاری‌هایشان با معاویه را می‌دانی؟ نامه‌ای که معاویه هردویشان را «امیرالمؤمنین» خطاب کرده و برای تو شیرشان کرده را خبر داری؟ بگویی که آن‌ها را لایق عمارت بصره و کوفه نمی‌دانی؟ بگویی که خون‌خواهی عثمان، همه‌اش بهانه است؟
نه! تمامِ این‌ها، لحظه‌ای فقط از قلب شریفت می‌گذرد. اما هیچ نمی‌گویی. به حرمت برادر و یار سفر کرده‌ات رسول خدا. هرچه باشد، طلحه و زبیر تو را یاد لحظاتی از او می‌اندازند که امت را به تو سپرد و از میانِ دو دستت پرواز فرمود.
سری را که به زیر انداخته‌ای بالا می‌آوری.
- عزیزان من! بروید و به هرچه خدا نصیب‌تان فرموده راضی باشید. تا قدری در این موضوع بیاندیشم. فکر می‌کنید حکومت امر آسانی است؟ باید به کسی بدهم که از دین و عمل‌کرد او مطمئن باشم.
آب پاکیِ تو، بدجور دست‌هایشان را می سوزاند. وارفته و ناامید می‌گویند:
- پس بگذار مدتی برای عبادت خانه خدا، به مکه سفر کنیم و به دعاگوئی مشغول باشیم.
این بار با تندی، به رویشان می‌آوری که : «میدانم چه در سر دارید. حال که از علی ناامید شده‌اید؛ می‌دانم چرا هوای عمره، به سرتان زده است!»

ادامه مطلب...
۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و پنجم: «قصۀ دردی هزار ساله»

بسم الل‍ه الرحمن الرحیم

و به نام حضرت عشق؛

سلام یاران!

باری دیگر «غدیر بزرگ» فرا رسید و به همه‌ی شما خوبان تبریک می‌گویم.

گفتم: تبریک عید. راستی! چرا ما همیشه عید غدیر را جشن و بزرگ می‌داریم؟ و چرا این همه‌ سال برای بزرگ‌داشتِ آن، هزینه کرده‌ایم؟ شما برای پاسخ به این سؤال، حتماً متوسّل به تاریخ می‌شوید. و از روزی می‌گوئید که: «دستان امیرمؤمنان علی ـ که سلام خدا بر او باد؛ ـ بل که تمام هیکلِ مطهّر آن حضرت، در میانِ دستان مقدّس رسول خدا، از زمین بلند شد و در آن وانفسای صحرا، همه دیدند و فهمیدند که آن حضرت، اندوختۀ الهی، بعد از پیامبر است. ما به یادِ آن روز می‌نشینیم.»


یاامیرالمؤمنین


و شاید رگِ گردن‌تان هم بیرون بزند که: «خیلی‌ها بعد از پیامبر، فراموش کردند که امام بر حق، همان علی است. و ما، برای نشان دادن آن ظلمی که به علی رفته است؛ این روز را پاس و بزرگ می‌داریم.»

و من، با کمالِ خون‌سردی جواب می‌دهم که: «قبول که به علی ظلم شده است و قبول که حقّ او را غصب کردند و قبول که بی‌کس و بی‌یاور ماند و قبول که بیست و پنج سال با چاه‌های نصفه نیمۀ کوفه درد دل گفت! امّا 

ادامه مطلب...
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۵۶ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و چهارم: «به نام آخرین لحظات علی»


«پناه» اثر: استاد فرشچیان

به نامِ خالقِ لحظه‌ها...
به نام خالقِ «آخرین لحظات»...
به نام خالقِ «آخرین لحظات علی علیه‌السلام»...

امروز آخرین روزِ زندگیِ امیرالمؤمنین است. فرزندانِ آن حضرت، دیشب را تا به صبح، اگر خواب به چشمان‌شان آمده باشد؛ کنار بستر بابا خوابیده‌اند. کنار پای بابا. که زهر، آن را هم زردآلود نموده است.

این حال بابا، عجیب برای بچه‌ها آشناست. روزهای تلخ بی‌مادر شدن‌شان را تداعی می‌کند. در این بی‌رمقیِ خانه حتی، چروک در و دیوارها هم بیش‌تر خودشان را نشان می‌دهند.
صدای ضعیفِ حضرت، تن سکوت را خراش می‌اندازد. لُبابه و ام کلثوم، دخترانه‌تر از بقیه، خودشان را به بدن پدر نزدیک کرده‌اند و با آن حضرت مناجات می‌کنند.

خیلی طول نمی‌کشد که حالِ حضرت دگرگون می‌شود و رنگ چهره بچه‌ها. صورت علی، از عرق خیس شده است. مثل آن روزهای پیامبر که جبریلِ وحی فرود می‌آمد. اما آن روزها کجا و امروز؟ چه‌قدر آن روزها خوب بود! پشت دل‌شان چه گرم بود به صدای نازنین پیامبر! به پیغام‌های جبرائیل!

ادامه مطلب...
۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و هشتم: «من یک مسیحیِ عاشقم»

واقعیت آن است که ما -پنج نویسنده- از طرفِ جمعیتِ دفاع از ملت فلسطین و با پشتی‌بانیِ سازمان فرهنگ و ارتباطاتِ اسلامی در دی‌ماه ٨١ به لبنان رفته بودیم. صبح وقتی میزبان‌مان، آقای هاشمی رای‌زنِ فرهنگیِ‌ فعال و نشیطِ جمهوری اسلامی، خبرِ لغوِ سفرِ بعلبک را -به دلیلِ شرایطِ بد جوی- به ما داد، ناجور پکر شدیم. هیچ خیال نمی‌کردیم که ایشان پیش‌تر برای خالی نبودنِ برنامه، وقتی برای ساعتِ دوازدهِ ظهر، از جرج جرداق گرفته است.

خانه‌ی جرج جرداق، نویسنده‌ی شهیرِ مسیحی -که در ایران با کتابِ الامام علی، صوت العداله الانسانیه او را به‌تر می‌شناسند- در محله‌ی الحمراء بود. محله‌ای مسیحی‌نشین در شمالِ غربِ بیروت. 


بیروت نمایش‌گاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، کشوری با حدودِ ده هزار کیلومترِ مربع مساحت و سه ملیون نفر جمعیت، هجده مذهبِ رسمی دارد. تا پیش از رفتنِ به لبنان هم‌واره برایم سوال بود که هویتِ یک لبنانی چه‌گونه تعریف می‌شود؟ چه مولفه‌هایی هویتِ لبنانی را می‌سازد؟ کشوری به این کوچکی چه‌گونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیش‌رو؟ این کشور را که در آن هیچ نمادِ عربی -پوشش، معماری، حتا آب و هوا!- دیده نمی‌شود، چه چیزی جز زبان با سایرِ کشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابلِ مدرنیسمِ فرانسوی و سنتِ عربی چه آشِ درهم‌جوشی را پدید آورده است؟ کهن‌الگوی انسانِ لبنانی کیست؟

با احتسابِ ترافیکِ بیروت -که البته بسیار مطبوع‌تر از ترافیکِ تهران است- حدودِ پنج دقیقه زودتر از زمانِ ملاقات، به محله‌ی مسیحی‌نشینِ الحمرا رسیده‌ایم. راننده‌ی رای‌زنی کنارِ کافه‌ای نقلی می‌ایستد و ما نشانی را برای دو پیرمردی که پشتِ میز نشسته‌اند، می‌خوانیم. هر دو به تأسف سر تکان می‌دهند که شارع امین مشرق را نمی‌شناسند. بعد با ناراحتی می‌گوییم که با استاد جرج جرداق قرار داریم. ناگهان از جا می‌پرند و می‌گویند، خانه‌ی جرج جرداق دو خیابان آن‌طرف‌تر است. با راه‌نماییِ آن‌ها سهل و راحت منزلِ جرج جرداق را پیدا می‌کنیم. محله‌ی الحمرا محله‌ای است مرفه‌تر از سایرِ محلاتِ بیروت، و دستِ کم اسمش ما را به یادِ قصرِ الحمرا می‌اندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسنده‌ای که یک کتابش در جهانِ تشیع بیش از یک ملیون نسخه فروش داشته است، باید هم در چنین محله‌ای زنده‌گی کند.
اما... واقعیت آن است که هر چه از خیابانِ اصلی دورتر شدیم، بیش‌تر شک کردیم!

ادامه مطلب...
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۱ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی هفدهم: «جوان! صبر کن تا برایت داستانی بگویم»

حُذَیفه‌ی بزرگ، این یار خاصّ حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، عصازنان به مسجد جامع شهر «مدائن» نزدیک می شد که صدای قاصدی توجهش را جلب کرد. نامه مهمی از طرف آن حضرت به مدائن رسیده بود. حذیفه نامه آن حضرت را گشود...
تایپوگرافی: امام علی علیه السلام، اثر حامد باقرزاده
تایپوگرافی: اثر حامد باقرزاده
«از بنده خدا، علی امیرالمؤمنین به حذیفه یمانی. سلام خدا بر تو. امّا بعد، من تو را بر حکومت مدائن که از سوی خلیفه پیشین به عهده داشتی، ابقا نمودم. تقوا الهی پیشه کن و با مردم با رأفت و مهربانی رفتار نما. همه مردم را هم جمع کن و نامه دیگر مرا هم برای آن ها بخوان.»
مسجد شهر، لبالب جمعیت بود. حذیفه ی سال خورده، وارد مسجد شد. مردم برای نماز و خطابه او، سر از پا نمی شناختند. سالیان درازی بود که، طعم عدالت را نچشیده بودند. برای همین، حضور حذیفه، غنیمت بزرگی بود. اما شاید کمتر کسی می دانست که حذیفه، در تدفین شبانه دختر مظلوم پیامبر صلی الله علیه و آله هم حاضر بوده است! حق هم داشتند. اخبار زیادی از مدینه به این شهر بزرگ نرسیده بود!
ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی شانزدهم: «این علی است که به خواستگاری‌ات آمده»

- علی جان! تو را به خدا دست از این شتر و آبیاریِ باغ بردار. لحظه ای گوش کن ببین چه می گوییم. از طرف سعد بن معاذ پیغامی داریم.


ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه ، روز ازدواج

دست از کار برداشتم و دستی بر عرق های پیشانی ام کشیدم و نگاهی به عمر و ابابکر انداختم.

- خوب؟
- علی جان خدا را شکر که نفسی تازه کردی. ساعتی است داریم صدایت می زنیم. 

آن روز آن دو با جمعی، از من خواستند که خودم را به منزل رسول خدا برسانم. گفتند که هر کسی به خواستگاری فاطمه می رود، رسول خاتم به او جواب رد می دهد.گفتند که پیامبر در جواب معترضان می گوید: فاطمه منتظر امر آسمان است! گفتند که به گمانمان رسول خدا، روی تو نظر دارد. پس سری به ایشان بزن. 

ادامه مطلب...
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهاردهم: «از اذان تا طلوعِ شهادتِ علی»

مرا به محراب خانه ببرید
فزتُ و ربّ الکعبه.
با ناله‌ی امیر مؤمنان، نماز صبح مسجد کوفه به هم ریخت. زهرِ شمشیر به سرعت، در سرِ حضرت جا باز کرد. امام علیه‌السلام همان طور که روی زمین افتاده بود؛ کمربند خود را باز فرمود و به سر بست. اما باز هم خون از لابه‌لای کمربند بیرون ‌زد و صورت آن حضرت را کربلا گونه کرد! لب‌های مبارکش دائماً حرکت می‌کرد: «هذا ما وعدنی الل‍ه و رسوله: این همان وعده‌ایست که خدا و پیامبرش به من داده بودند.»

مردم نماز را نیمه کاره رها کردند و به سمت امام دویدند. عبای حضرت را به فرق شکافته بستند و حضرت را به وسط مسجد آوردند. حال حضرت بسیار سنگین بود: «آیا نگفته بودم که این محاسن به زودی به خون سرم رنگین خواهد شد؟!»

امام حسن وامام حسین علیهماالسلام دوان دوان وارد مسجد شدند و خود را به پدر رساندند و خدا می‌داند که در این مسیر کوتاه تا مسجد، به این دو نور الهی چه گذشت:
-        کاش زودتر از این، عمرمان تمام شده بود و این صحنه را نمی‌دیدیم.

حضرت هرچه سعی فرمود، نتوانست روی پا بایستد. با اشاره آن حضرت، امام مجتبی علیه‌السلام با همان حال، امر پدر را اطاعت فرمود و در جای‌گاهِ خونین علی علیه‌السلام، به نماز ایستاد. اهل مسجد اقتدا کردند. خود امیرالمؤمنین علیه‌السلام در حال نماز، خون‌ها را پاک می‌فرمود؛ در حالی‌که از فرط ناتوانی به چپ و راست متمایل می شد.
رنگ حضرت به سفیدی کشید. و همان طور مشغول تسبیح: «خدایا! بالاترین درجات بهشت را از تو می‌خواهم.»...

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی هشتم: «یکی قصه گویم پر از آبِ چَشم»

مدینه- ظهر- مدتی قبل از نازل شدن آیه‌ی حجاب
ورود برای همه آزاد است! هر کدام‌تان دوست داشته باشید، می توانید به خانه رسول ال‍له بروید، و هر وقتی که بخواهید. البته مگر موقعی که «دحیه‌ کلبی» مهمان آن حضرت باشد. خودِ پیامبر، از مسلمین این طور خواسته‌اند. چون، مکاتبات آن حضرت با پادشاهان روم و بنی حنیف و بنی غسّان، همه به دست «دحیه» انجام می‌شود.
امروز، آهنگ خانه رسول ال‍له کرده‌ام. نزدیک درِ خانه که می‌رسم، سلامی می‌گویم و آرام پرده را کنار می‌زنم. وا أسفاه. باز هم «دحیة بن خلیفه کلبی!». کنار رسول‌ال‍له نشسته است و تازه، سر آن حضرت را هم به دامن گرفته است! حضرت هم در خوابی عمیق فرو رفته اند. این، یعنی من اجازه ندارم وارد شوم. باشد! فدای خواب‌هایت یا رسول‌ال‍له.
پرده را می‌اندازم. در راه برگشت، علی علیه السلام را می‌بینم:
_ السلام یا حُذَیفه. از کجا می‌آیی؟
_ علیک السلام علی جان. از خدمت رسول خدا می‌آیم.
_ پیش آن حضرت چه می کردی؟
_ با آن حضرت کاری داشتم ولی نتوانستم عرض کنم.
_ چرا؟
_ دحیه کلبی، پیش آن حضرت بود. من هم داخل نرفتم. امّا علی جان! اگر رسول ال‍له را دیدید؛ می‌توانید حاجت مرا به اطلاع آن حضرت برسانید؟
حضرت می‌فرماید: «اتفاقاً من هم می‌خواستم به دیدار رسول خدا بروم. پس بیا با هم برویم.»
با هم به راه می‌افتیم تا درب خانه رسول ال‍له. من، همان جا، کنارِ در می‌نشینم. ولی حضرت پرده را بالا می‌زند و سلام می‌فرماید و داخل می‌شود. می‌شنوم که دحیه در جواب حضرت می‌گوید: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الله و برکاته. یا علی! جلو بیا و سر برادر و پسر عمویت را به دامن بگیر. تو از همه به این کار سزاوار تری. الجنس مع الجنس یمیلون!»
امیر مؤمنان مرا صدا می‌زند که داخل بیا و می‌روم. دیری نمی‌پاید که رسول‌ال‍له آرام چشم‌های مبارکش را باز می‌فرماید. فدای چشم‌هایت یا رسول‌ال‍له!
حضرت، نگاه پر مهرش را به علی علیه السلام می‌دوزد و می‌فرماید: «علی جان، سر مرا از دامن چه کسی گرفتی؟»
- از دامن دحیه کلبی!
تبسّم زیبایی، روی لبان مقدس پیامبر نقش می‌بندد: «علی جان، او جبرائیل بود!...

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی