خانه که نمی‌شد اسمش را گذاشت. دست‌کم اما سقفی برای بالاسر داشت. گوشه‌ی حیاط، حصیری پوسیده و نصفه‌نیمه افتاده بود که پیرمرد و زنش گاهی رویش می‌نشستند و گُلی می‌گفتند؛ تا شب‌هنگام پسرشان بیاید و از تنهائی درشان بیاورد.
زن، آبی از حوض به صورت زیبایش زد و پرچم سیاه را از کنار حوض برداشت. با همان دستِ خیس، خاک‌ش را گرفت و نگاهی معنادار به شوهرش انداخت.
پیرمرد سرش را پائین انداخت و گفت: «زن! خودم هم وامانده‌ام. نمی‌دانم چه کنم؟! فردا اول محرم، به هوای هر سال، دوباره مردم سرازیرِ این خانه می‌شوند!»
زن ادامه داد: «خانه‌ای که یک ماه دیگر، باید تحویل صاحب‌ش دهیم و پلاسِ بی پلاسمان را جای دیگر ببریم!»
پیرمرد گفت: «زن! به‌خدا این‌ها اصلاً مهم نیست! کسی چه می‌داند که من آه در بساط دارم یا ندارم. حرف این است که اگر بیایند و وضعِ والذّاریاتِ مرا ببینند، آبرو برایم نمی‌ماند. از طرفی هم، مردم به این روضه‌ی دهه اولی عادت کرده اند! اگر مثل هر سال، این پرچمِ سیاه را، بالای در خانه نبریم؛ دیگر چه سری میانِ در و همسایه بلند کنم؟! حسین‌جان! نپسند که بی‌آبرو شوم!»
چشمانِ مرد بی‌چاره پر از اشک شد و بلند بلند گریست!

دیدنِ اشک‌های مرد برای همسرش سخت بود. پرچم سیاه را در دست‌هایش فشرد و نزدیک شوهرش آمد.
ـ آقا! یادته سال‌های سال ما بدون بچه روزمان را کنارِ هم، شب کردیم؟ من یک روز گفتم که افسوس این مال و منال وارثی نداره؟»
گفت: «بله. می‌خوای داستان نذر امام حسین رو یادم بیاوری؟! مگر می‌شه یادم برود زن! نذر کردیم اگر خدا فرزندی به‌مان داد؛ هر سال دهه اول تو خونه، روضه‌ی کربلا بخونیم. آره خوب یادمه! اما مردِ ورشکسته‌ی بی‌هیچ، مگه چی‌کار می‌توانه بکنه؟!»
زن گفت: «ما هنوز یک چیزِ فروشی داریم. همین پسری که از حسین گرفته‌ایم!»
ـ منظورت چیست؟
زن گفت: «من هجده سال زحمت کشیده‌ام؛ پسر بزرگ کرده‌ام. پسرم که آمد؛ گیسوانش را می‌تراشی. همین فردا سرِ بازار بصره می‌روی. چه‌کار داری بگوئی پسرم است. بگو غلامم است. یک قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور، چراغِ این خیمه را روشن کن!»
مرد گفت: «شاید پسرت راضی نشود. تازه شرعاً هم نمی‌دانم می‌شود او را فروخت یا نه.»
زن و شوهر رفتند خدمت علما و پرسیدند. علما گفتند: «اگر پسر راضی باشد خودش را در اختیار کسی بگذارد؛ اشکالی ندارد.» و به خانه برگشتند.
لختی بعد، در خانه باز شد و فرزند وارد شد. مادرش نگاهی به قامتش انداخت و گریان به سمت اتاق دوید. پدرش دست به صورت پر اشکش می‌کشید.
ـ آقاجون! چیزی شده؟
ـ پسرجان! ما تصمیم گرفته‌ایم تو را با امام حسین معامله کنیم!
و داستان را گفت.
پسر گفت: «من حاضرم پدر! فدای شما و خیمه‌ی اباعبدالل‍ه! که اگر می‌شد؛ امشب به بازار می‌رفتم!»
صبحِ علی الطلوع، گیسوانِ پسر را تراشیدند. پسر خود را در بر مادرش انداخت و گریستند، و به سرعت به طرف بازار برده‌فروشان حرکت کردند.
پدر، تا غروب هر قیمتی گفت؛ کسی نخرید. اما در دل‌ش خوشحال بود که بار دیگر او را پیش مادرش می‌برم تا او را ببیند. در همین فکر بود که ناگاه، سواری از دروازه بصره عبور کرد و سراسیمه به سمت آن‌دو تاخت و نزدیکشان سلام کرد.
ـ او را می‌فروشی؟!
ـ بله آقا! از صبح برای همین منتظریم!
مبلغ را گفت. آن سوار کیسه‌ای دینار داد که دقیق به همان قیمت بود. بعد فرمود: «اگر بیشتر هم می‌خواهی؛ بدهم!»

پیرمرد خیال کرد که سوار او را مسخره می‌کند. گفت: «همین مقدار کافی است!» اما آن سوار، مشتی دیگر دینار طلا به او داد و فرزند را با خود برد.
پیرمرد به خانه آمد. زن جلو دوید و پرسید: «خوب! چه کردی؟!» گفت: «فروختم.» ناگهان زن بلند شد و نگاه‌ش را به گوشه‌ای دوخت و بلند گفت: «ای حسین! به خودت قسم دیگر اسم بچه‌ام را به زبان نمی‌آورم!»
پسر در دلِ تاریک شب، سوار بر اسب می‌رفت! بغض گلویش را می‌فشرد. اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به شدت گریست. آقا رویش را برگرداند.
ـ پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟!
ـ آقا! من اربابی داشتم که خیلی مهربان بود. حال جدائیِ او مرا بی‌تاب ساخته است.»
فرمود: «پسرم! نگو اربابم. بگو پدرم.»
ـ آری، پدرم.
فرمود: «می‌خواهی نزدشان برگردی؟!»
ـ نه!
فرمود: «چرا؟!»
ـ اگر برگردم؛ می‌گویند فرار کرده‌ام!
فرمود: «نه پسرم! از اسب برو پائین و به خانه برگرد!»
نمی‌خواست برگردد. اما آخرین جمله‌ آن آقا، او را سر جایش میخ‌کوب کرد:
ـ برو خانه و اگر گفتند فرار کرده‌ای؛ بگو فرار نبود! حسین مرا آزاد کرد!
ناگهان در میان صحرا دید اسبی نیست و سواری نیست. و جلوی درب خانه‌شان‌ ایستاده است. آرام کلون در را به صدا در آورد. نسیمِ نیمه‌شب، پرچم سیاهِ بالای در را تکانی داد.

برداشتی آزاد از داستانِ «آزاد شده‌ی حسین» به نقل از مرحوم کافی، کتابِ «کرامات الحسینیه»