چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

سبوی پنجاه و یکم: «فرشته‌ی نامه به دست»

وقتی وارد میدان شد؛ لحظه‌ای همه مبهوت‌ش شدیم. با خودمان می‌گفتیم: «مگر کاروانِ حسین، نوجوان هم دارد؟! و آن‌قدر زیبا، که سکوتی عمیقی؛ خوره‌ی جان‌مان شود و حتی نتوانیم نفسی چاق کنیم!»

همه بی‌اختیار مشغول برانداز او بودیم. از سر تا به پا. آن‌قدر اشک ریخته بود که قطرات اشکش گاهی می‌درخشید از دور. پیراهن نیمه‌بلندی به تن داشت و نعلینی به پا که بندهایش از هم گسیخته بود. و یادم نمی‌رود که نعلینِ چپ او بود.

و نامه‌ای در دست داشت!

یکی گفت: «این زیباروی از کجا پیدایش شد؟»

دیگری گفت: «وای به حال‌مان شد! حتماً فرشته‌ای‌ است که برای یاری حسین از آسمان فرود آمده است. نمی‌بینی زره به تن ندارد؟!»

من گفتم: «برق چشم‌ها و کشیدگیِ ابروانش را ببینید! هرکه هست از بنی هاشم است!»

راستِ میدان زیر سم اسبش لگدکوب می‌شد و بعد، چپِ میدان.

چشم‌ها به او قفل شده، به چپ و راست می‌رفت.

گفتم: «از کِی تا به حال، زیبارویان، نامه به دست، پا به میدانِ جنگ می‌گذارند؟!»

انتظار به پایان رسید. صدای فرشته‌ی از آسمان رسیده بلند شد: «اگر مرا باور ندارید؛ من فرزندِ حسنم. نوه‌ی پیامبر خدا. و این حسین که در دستان پلید شما گرفتار شده‌است؛ عموی من است. و این نامه‌ای که در دستانِ من است، دست نویسِ پدرم حسن بن علی است. برای عمویم حسین! این نامه، امروز منجیِ من است. منجی از اسارت! که مرا از اسارت تن نجات داده است! منجی از تنهائی! که مرا از تنها دیدنِ عمو و عمه‌ام رها ساخته است! منجی از سوختن! که قبل از میدان، سخت سوخته‌ام به داغِ دلِ دخترانِ پیامبر! اگر این نامه نبود، عمویم هرگز مرا اجازتِ میدان نمی‌داد.»

ناگهان به خود آمدیم. که عجب! این ماه‌پاره، نَجلِ حسن بن علی است؟! 

با خودم گفتم: «مرحبا به حسین که عجب حیله‌ای زده است! یوسف‌ش را به میدان فرستاده است تا با این شمشیرها، دست‌هایمان را ببریم و خود، کارِ خود را تمام کنیم!»

گرفتارِ میانِ افکارِ در هم تنیده‌ی خویش بودم که شنیدم عَمرِ بن سَعدِ اَزُدی فریاد زد: «به خدا سوگند بر این فرزند حمله خواهم کرد و او را به قتل خواهم رساند!»

به سوی او دویدم و گفتم: «سبحان ال‍له! می‌فهمی چه می‌گوئی؟ مگر می‌شود به این پاره‌ی ماه نزدیک شد؟! تو را به خدا دست از او بِدار که همه آن‌هائی که بدو حمله کرده‌اند؛ برای او کافی هستند. تو دست خود را به خون او آلوده نساز.»

اما عَمرو بی‌توجه به من، به سمت او تاخت.

۰۹ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی پنجاهم: «اسمش را نمی‌دانم!»

به‌نامِ خدایِ عیسی بن مریم!

هودِ من سلام.
نمی‌دانی چه‌قدر خوش‌حالم پسرم؛ که می‌توانم برایت و برای اوّلین بار نامه بنویسم.
من هیچ تصویری از چهره‌ی اکنونِ تو در ذهنم ندارم! غیر از نوزادی نحیف، با چشم‌هائی عسلی و اشک‌آلود؛ که سال ۲۰۱۲ به دست قاقاچیانِ سوری سپردم‌ش و صدای گریه‌اش در کوهستان‎ می‌پیچید!

امّا بگذار حدس بزنم. 
تو اکنون باید ۱۱ ساله شده باشی. هم سنّ آن روزهای مادرت؛ که حرامیانِ ریش قرمز، در شمال عراق اسیرش کرده بودند. 
و به‌ جرمِ رنگِ چشمانش و به جرمِ ایمانش به مسیح، میان‌شان دست به دست می‌چرخید تا روزی که تو را درونِ شکمش احساس کرد!

یکی از آن‌هائی که مرا به کنیزی گرفته بود؛ شکم‌گنده‌ای لبنانی بود! التماس‌ها و اشک‌های بی‌امانِ من، دلش را به رحم آورد و قبول کرد تا به‌جای مفقود کردنت، تو را به یکی از دوستانِ قاچاق‌برِ سوری‌اش بسپارم.
من از آن روز، به آرزوی تنها چیزی که در این دنیا برایم مانده بود؛ _یعنی تو_ سر به بالینِ شب‌ها گذاشتم و اردوگاه اردوگاه دعا کردم تا خدای مسیح، مرا از چنگال ریش‌قرمزها نجات بخشد.
هودِ عزیزم! اینها را می‌گویم تا اگر داعش دوباره بازگشت و دیگر نامه‌ای از من نرسید؛ داستانِ زندگی‌ات را بدانی.

حال من این‌جا خوب است! همین که بدانم تو خوبی؛ حال من هم این‌جا خوب است‌! این‌جا یعنی گوشه‌ای دنج از دنیا، یعنی روستائی دور افتاده به نامِ برزِن در سوریه!
اخبار بیرون، خیلی به ما نمی‌رسد. 
فقط روزی شنیدم که گفتند آن کسی که به فریادمان رسیده و ریش قرمزها را از بین برده است؛ یک ژنرالِ ایرانی بوده است! باورت می‌شود؟! 
اسمش را نمی‌دانم ولی هر کجا هست سَنت مری نگه‌دارش باشد!

امروز هم از UN میان‌مان آمدند و گفتند دیگر نامه نوشتن برای دخترانِ ایزدی ممنوع نیست! اگر چیزی بنویسید؛ ما برایتان می‌فرستیم! شاید بتوانید دوباره خانواده‌تان را پیدا کنید! 

و اکنون، رسیدنِ این نامه به تو، آخرین آرزوی من است. 
گمان نکنم هرگز بتوانم تو را ببینم.
بار دیگر دلم برایت پر می‌کشد عزیزم دلم.

رُزا برکات
مادرت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اصل داستان و حتی اسامی کاملاً واقعی و مستند است. تصویر، تزئینی است.
۱۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و نهم: «پرده نشینِ پاکی»

پیامبرِ خدا ـ سلام بر او و اهل بیت‌ش ـ در سفر بود. در همان روز‌ها دختر پیامبر از دختر زیبائی که در شکم داشت فارغ شد. حضرت حسین ـ سلام خدا بر اوـ به سوی پدر دوید و مژده‌ی آمدن‌ش را داد. با ‌دنیا آمدن‌ش، جرقه‌ای از شادی خانه را گرفت. اشک‌ در صورتِ حضرت علیّ مرتضا حلقه زد. امام حسین ـ سلامِ خدا بر اوـ نگاهی به پدر کرد و بهت‌زده پرسید: «پدر، چرا این‌گونه‌اید؟» فرمود: «فرزندم! به زودی پرده‌ها از جلوی چشمان تو هم کنار خواهد رفت!»

آن روز، عَقیلهُ النّساء پا بر این گیتی گذاشته بود. یعنی خرمندِ بانوان! سِرّ أبیها آمده بود. یعنی راز و رازدارِ پدرش علی! سُلالهُ الوِلایه آمده بود. یعنی افشرده و چکیده‌ی ولایت. فرزندِ سخن‌وری! غم‌خوارِ امام مجتبی. خورشید منظومه‌ی شکوه. پرده نشینِ پاکی. آیه‌ای از آیات خدا.

عمری زینب را با این القاب صدا زدند.

بی بیِ دو عالم، به امیر مؤمنان فرمود: «علی جان! پدرم در سفرند. می‌فرمائی نام دخترمان را چه بگذاریم؟»

ادامه مطلب...
۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و هشتم: «واپسین غروب، نازنین طلوع»

حالِ آقایم خوب نیست. و این، مرا از همیشه نگران‌تر می‌کند. خانه کوچکِ امام عسکری ـ سلام خدا بر اوـ برو بیائی است از شیعیانی که دسته دسته وارد هَشتی می‌شوند و کمی بعد با چشمانی سرخ و ورم‌کرده خانه را ترک می‌کنند. دورتر از دربِ خانه زیرِ درخت، چند نفری ایستاده مراقب اوضاع هستند. در میان‌شان «نِحریر» را می‌شناسم. ندیم خلیفه‌ی عباسی! غلط نکنم این بار هم قرار است راپورتِ اوضاع را برای مُعتَمِدِ عباسی ببرد! گرچه خبر بیماریِ آقایم، در تمام سامره پیچیده است و همه‌ی شهر صحبت از ابن الرضاست.

بوی جنایت می‌آید! بوی مخفی‌کاری! بوی سَم!

نفس‌م به سختی بالا می‌آید؛ مثلِ نفس‌های آقایم. اما نفس‌های من پر از «دل‌هره» است و نفس‌های او پر از «درد»! نمی‌دانم چه کنم. گرچه دیگر جانِ جوانی ندارم اما باز از این طرف به آن طرف می دوم. به این دستور می‌دهم و از آن دیگری کار می‌خواهم. لحظه‌ای بعد، صدای ضعیفِ مولایم از حجره بلند می‌شود.

ـ عَقید! کجائی؟

ادامه مطلب...
۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۷:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و هفتم: «Trocadero Street Cafe»

Unluckly It was heavy rain. The Miserable fallen leaves were patched and Mashed under rain attack And the Plane trees that became bald and bitter. I turned to the Trocadéro field and made my steps faster. The steep rain, at least was good to prevent the dust and dirt going into your eyes! And from the balded planes, you can better see the Eiffel Tower. "tour Eiffel!"وسط چین
ادامه مطلب...
۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و ششم: «کافه‌ی خیابانِ تروکادرو»

عَد آن‌روز بارانِ سختی گرفته بود. برگ‌های بخت‌برگشته‌ی پائیز هم، زیر حمله‌ی باران، چسبِ زمین شده بودند. و چنارهائی که کچل و کچل‌تر می‌شدند. به سمتِ میدانِ «تروکادرو» پیچیدم و قدم‌هایم را تندتر کردم. بارانِ تند، حداقل این خوبی را داشت که خُل و خاک‌برگ‌ها، به چشمت نرود! و از لابلای کچلیِ چنارها، بتوانی «برج ایفل» را به‌تر ببینی. توغ اِیفِل!
گوشه‌ی میدان تروکادرو، کافه‌ای قدیمی بود به همین نام. «Café du Trocadéro». میز و صندلی‌های بیرون‌ش‌ خیس و درهم تنیده شده بود. انگار مشتریانِ بیرون‌نشین‌ش سال‌هاست گریخته‌اند!

آخر، سرکارِ خانم! چرا امروز قرار گذاشته‌ای؟! شاید هم بی‌چاره نمی‌دانسته امروز هوا این‌قدر معوج می‌شود! می‌دانسته؟! حکماً نه. هم‌کلاسی که من می‌شناسم، با هوا و آب، خیلی کاری ندارد! فقط «Café» می‌شناسد و درس. انتهای غرغرهای بنده! نقطه!

من و «ایتوئِل» ماه‌ها بود که در دانش‌کده، روی پروژه‌ای مشترک کار می‌کردیم. چند باری هم مرا به خانه شخصی‌اش دعوت کرده بود. اما هر بار طفره می‌رفتم. روزی ناراحت شد و علت را پرسید. ناچار گفتم: «ببخش مادام! من مسلمان هستم و در دین ما، خلوت با زنِ سینگل جایز نیست.»
گفت: «باشد! کافه قرار می‌گذاریم!» و من هم پذیرفتم. با توجه به اعتقاداتِ دینیِ من، هرچه بود از خانه به‌تر بود! این‌طوری وقتی برمی‌گشتم ایران، ریش‌خند هم نمی‌شدم که بی‌احساس، پاریس رفته؛ اما یک بار هم کافه نرفته است! بگذریم.
بارها و بارها ساعات بین کلاس‌ها، به کافه‌ی کوچک دانش‌کده می‌رفتیم و پروژه را پیش می‌بردیم. روزهای تعطیل هم در همین کافه‌ی قدیمی، گوشه‌ی میدان «تروکادرو». مخصوصاً از وقتی که فهمیده بود مسلمان هستم؛ از دین مبین اسلام هم زیاد می‌پرسید تا کمی کنجکاوی‌اش فرو کشد.

و اما آن روز بارانی. 17 اکتبر 2016. وارد کافه شدم و کنارِ شیشه، پشت میزِ همیشه‌گی نشستم. اما این‌بار مه‌گرفته. بلند شدم کمی شیشه را پاک کنم تا مثل همیشه، چشم بدوزم به توغ اِیفِل! اما فایده‌ای نداشت! دید، زیرِ صد متر! نات کِلی‌یِر فور تیک‌آف!
همیشه زودتر می‌رسیدم و آن‌روز هم طبق معمول. و تا مادام برسد؛ به عادتِ همیشه، دو قهوه‌ی کلمبیائی سفارش دادم. به قول خودش: «کَفه کوغومبی‌یان».
«ایتوئل» دوان دوان رسید. خنده‌ام گرفته بود از قرمزیِ سرِ بینی‌ا‌ش. و برگ‌هائی که به سر و لباس‌ش چسبیده بود. کفِ کافه خیس بود، خیس‌تر هم شد...
گفتم: «سرکار ایتوئل! نمی‌شد روز به‌تری قرار بگذارید؟!»
فوراً گفت: «امروز روز مبارزه با فقر است!» نگاه معناداری کردم و گفتم: «خوب!» ملتمسانه گفت: «این روز برای ما فرانسوی‌ها روز مهمی است. می‌خواستم تو هم در این خاطره‌ی بزرگ شریک باشی!»
اشاره کردم قهوه‌ها را بیاورند. ایتوئل روبرویم نشست و ادامه داد: «نوزده سال پیش، درست در همین روز، 17 اکتبر 1987، پدر ژوزف رِزینسکی از مردم دعوت کرد که به احترام قربانیانِ فقر در همین میدانِ تروکادرو جمع شوند. صدهزار نفر آمدند و برای ریشه‌کن کردنِ فقر در جهان تظاهرات کردند! باورت می‌شود؟! صدهزار نفر وسط پاریس!»
گفتم: «و تو عمیقاً به این مبارزه اعتقاد داری. درسته؟»
گفت: «بله. من قسم خورده‌ام تا راه پدر ژوزف را ادامه دهم و می‌خواهم هیچ فقیری روی زمین نباشد.» گفتم: «خوب به‌سلامتی!» گفت: «نُن! نُن! من از تو هم خواستم امروز بیائی. چون یادم می‌آید روزی گفتی اسلام فرقی میان فقیر و غنی نمی‌گذارد و ملاک در برتری آدم‌ها، «انسانیّت» اون‌هاست.»
ـ بله تقوا! Piété!

سعی کردم جدی‌تر باشم. گفت: «من تا آخر عمر برای ریشه‌کن کردنِ فقر تلاش خواهم کرد و فکر می‌کنم این دعوتِ پدر ژوزف، به دینِ تو هم خیلی نزدیک باشد.»
سرم را پائین انداختم و مدتی به فکر فرو رفتم. ایتوئل هاج و واج نگاه‌م کرد و گفت: «حرفِ بدی زدم؟!» گفتم: «خیلی برایم جالب است. می‌دانی امروز برای ما مسلمان‌ها چه روزی است؟» گفت: «نُن!» گفتم: «15 محرّم! یعنی پنج روز بعد از کشته شدن حسین، نوه‌ی پیامبرمان و ما این روزها به داغ او سوگواریم. می‌دانی حسین برای چه کشته شد؟» گفت: «نُن» گفتم: «برای مبارزه با فقر!» چشم‌هایش گرد شد: «راست می‌گوئی؟!» لبخندی زدم و گفتم: «بله. حسین، هزار و چهارصد سالِ پیش، وقتی دید حاکم نالایقی به نامِ یزید، دین و اموال مردم را چپاول کرده و به خوش‌گذرانی مشغول است؛ با او به مبارزه پرداخت و در مقابل ظلم و بی‌عدالتی او ایستاد. تا عاقبت، در روز 10 محرّم، جانِ خود و اندک‌یارانش را در این راه فدا کرد. از آن روز به بعد، راه او و جمله‌ی معروف او ـ آیا کسی هست که به ما کمک کند؟ـ الهام‌بخشِ میلیون‌ها نفر در جهان شده است.»
جیغ کوتاهی کشید و از خوش‌حالی دست‌هایش را به هم زد: «واو! چه‌قدر شبیهِ پدر ژوزف! می‌دانستم من و تو به نقاطِ مشترکی می‌رسیم. باز هم برایم از حوسِین بگو.»
گفتم: «حسین به همه‌ی ما یاد داد که برای ساختنِ آینده‌مان، باید با تمام وجود، با فقر و تبعیض بجنگیم. و تک‌تک آدم‌ها باید در این راه دستِ تعهّد بدهند. خودِ حسین با این‌که موظف به کارهای خیرخواهانه نبود اما، به عنوانِ انسانی آزاده، کارهای خیرخواهانه‌ی زیادی می‌کرد. یکی از اوج‌های زندگیِ حسین، زمانی است که آب دشمنان‌ش تمام شده بود. او آب خود را با مخالفان‌ش به اشتراک گذاشت و سربازان و حیوانات تشنه‌شان را سیراب کرد. حتی در میان‌شان می‌چرخید و با دست خود برایشان آب می‌ریخت.»

سکوت کردم. ایتوئل آن‌چنان محو حرف‌های من شده بود که مرا به ادامه‌ی سخن وا می‌داشت.
ـ 
تا حالا از «Quarante jours» شنیده‌ای؟! ما مسلمان‌ها و بسیاری دیگر، چهل روز در سوگِ حسین، سیاه می‌پوشیم و در گـَرانت ژو ـ روز اربعین ـ به سوی بارگاه‌ش راه می‌افتیم و نشان می‌دهیم که می‌شود دستِ‌کم نود کیلومتر و با ده‌ها میلیون عاشق، و ده‌ها روز پیاده رفت؛ در حالی‌که هیچ‌کس گرسنه و محتاج نمی‌ماند. آن‌هم به دستِ انسان‌های بزرگی که خودشان به آن لقمه‌ها بیش‌تر محتاجند! گَرانت ژو، پایانِ 40 روز مهربانی است! و آغازِ ‌40ها سال امید برای بشریت...

احساس کردم سر زلفِ ایتوئل، با تاری از موی حضرت حسین ـ سلام خدا بر او ـ آرام گره خورد. گرهی که هرچه گذشت؛ کور تر شد و کور تر. و گوشه‌ی آن گره‎ها، گرهی عمیق بر قلبِ خودِ من...

از آن‌روز، با دیگر بچه‌های دانش‌کده، زیاد به محله‌های فقیرنشینِ پاریس می‌رفتیم و ایتوئل ـ هم‌چون اسمش ـ ستاره‌ای می‌شد که آن خانه‌های بی‌فروغ را روشنی می‌بخشید. او که دیگر، پزشک قابلی هم شده بود؛ آن‌ها را معاینه می‌کرد و بقیه‌ی ما برای‌شان غذا و دارو می‌بردیم. و کارهای کوچک و بزرگی دیگر. برخی به نام پدر ژوزف و برخی هم‌چون ما، به نام اباعبدالل‍ه.
و این، آغازِ راهی بلند شد. راهی که به یاریِ خدا، خواهد رسید به بسته‌شدنِ همیشگی تمام دست‌های فقیر و پاک شدنِ تمامِ اشک‌های فروغلطیده از صورت‌های معصوم و بی‌گناه.
والسلام

_________________

پی‌نوشت: داستان «کافه‌ی خیابان تروکادرو»، در یکی از روزهای محرم و در فرانسه می‌گذرد و عاشقانه‌‌ای را آمیخته با نام سالار شهیدان تصویر می‌کند. جرقه‌ی نوشتن این داستان، ایمیلی بود که از گروه WhoisHussain، دریافت کردم و غیر از برش‌های دراماتیک‌ش، بقیه کاملاً دقیق و مستند است.



۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و پنجم: «صدای ناله هنوز می‌آید!»

غیر از دیلینگ‌دیلینگِ زنگوله‌ها و خس‌خسِ پای شترها، باقی همه سکوت بود و سکوت. کاروان اهل‌بیت آرام آرام پیش می‌رفت. اما با عزّت و احترام. کسی از نازدانه‌های پیامبر اگر لب تر می‌کرد؛ کاروان فرود می‌آمد و محافظان می‌دویدند و خیمه‌ای بلند می‌کردند و عقب می‌ایستادند تا این پرده‌نشینانِ عرشِ الهی، بی‌تشویش پیاده شوند. کسی اگر قطره‌ای آب می‌خواست؛ ده‌ها مشک جلوی چشمان‌ش حاضر می‌شد.
«مادر دردها» به عادت همیشه، بی‌اختیار نگاهی از کجاوه بیرون انداخت تا در جبهه‌ی کاروان برادرش را ببیند و تپشِ قلب‌ش تند شود. اما برادری نبود و ذوالجناحی. آن بانو با چشمان بی‌رمق‌ش، در جای خالی برادر؛ «بشیر» را دید که به اطرافیانش می‌گفت: «کسی میانِ کاروان زنانِ آل‌ال‍له حرکت نکند. یا از پس کاروان بروید یا از پیش آن.» زینب ـ سلام خدا بر اوـ باز نگاهی به عقب کاروان انداخت و انگار کرد که مثل همیشه، برادرش عباس را بیند اما جای او هم واپسین یاران بشیر را دید.
کاروان آن‌قدر ساکت بود که چون قبل از شهادتِ حسین. اما صورت‌ها کبود و زخم‌خورده‌، گونه‌ها نیم‌سوخته، موها سپید و شترها با کجاوه و جهاز.


ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۴:۴۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و چهارم «ای در غم تو ارض و سما خون گریسته»

آدم ـ سلام خدا بر اوـ نگاهی به بالای سر انداخت. گوشه‌ی عرش نام پیامبران و امامان را دید. نام یک‌یکِ آن سراپردگان را با جبرائیل تکرار کرد تا به نام مقدّست رسید و خواند: «حسین!» اما دل‌ش شکست و اشک‌ش به گونه غلطید. علّت را از جبرائیل پرسید و او داستانِ تو را برایش گفت. که آن‌چنان تشنه می‌شوی که بی‌آبی چون دودی میان تو و آسمان فاصله می‌اندازد! و جز با چکاچکِ شمشیرها، جوابت را نخواهند داد. بعد از آن، آدم و جبرائیل، هر دو برایت چون مادرِ بچه‌مرده گریستند.

ادامه مطلب...
۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و سوم: «پرچمِ سیاه»

خانه که نمی‌شد اسمش را گذاشت. دست‌کم اما سقفی برای بالاسر داشت. گوشه‌ی حیاط، حصیری پوسیده و نصفه‌نیمه افتاده بود که پیرمرد و زنش گاهی رویش می‌نشستند و گُلی می‌گفتند؛ تا شب‌هنگام پسرشان بیاید و از تنهائی درشان بیاورد.
زن، آبی از حوض به صورت زیبایش زد و پرچم سیاه را از کنار حوض برداشت. با همان دستِ خیس، خاک‌ش را گرفت و نگاهی معنادار به شوهرش انداخت.
پیرمرد سرش را پائین انداخت و گفت: «زن! خودم هم وامانده‌ام. نمی‌دانم چه کنم؟! فردا اول محرم، به هوای هر سال، دوباره مردم سرازیرِ این خانه می‌شوند!»
زن ادامه داد: «خانه‌ای که یک ماه دیگر، باید تحویل صاحب‌ش دهیم و پلاسِ بی پلاسمان را جای دیگر ببریم!»
پیرمرد گفت: «زن! به‌خدا این‌ها اصلاً مهم نیست! کسی چه می‌داند که من آه در بساط دارم یا ندارم. حرف این است که اگر بیایند و وضعِ والذّاریاتِ مرا ببینند، آبرو برایم نمی‌ماند. از طرفی هم، مردم به این روضه‌ی دهه اولی عادت کرده اند! اگر مثل هر سال، این پرچمِ سیاه را، بالای در خانه نبریم؛ دیگر چه سری میانِ در و همسایه بلند کنم؟! حسین‌جان! نپسند که بی‌آبرو شوم!»
چشمانِ مرد بی‌چاره پر از اشک شد و بلند بلند گریست!

ادامه مطلب...
۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۴۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و دوم: «فاطمه بمیرد، تو نمیر مادر»

سلام مادر. برخیز که دوران رنج‌هایمان سر آمده است. چشم‌های خسته‌ات را باز کن. دیگر قرار نیست از پس رحِم با هم سخن بگوئیم. اگر عجوزه‌های مدّعیِ عرب، من و تو را تنها گذاشتند؛ باکی نیست! من دیگر به دنیا آمده‌ام! بیا برخیز که این چهار قابله‌ی بهشتی را مشایعت کنیم. این چار بانوی گندم‌گون و بلند قامت را. ساره، آسیه، مریم و کلثوم. همان‌ها که پدرم رسول خدا فرمود: تو و آنان برترین بانوانِ عالَمید. و این همه حوریانِ تشت و ابریقِ بهشتی در دست را، که منتظر ایستاده‌اند تا چشم‌هایت را باز کنی و به آسمان برگردند.

چشم‌هایت را باز کن مادر. این منم، فاطمه!...

ادامه مطلب...
۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهل و یکم: «امام زمان ظهور کرده!»

یادم می‌آد سال‌ها پیش، با چندی از دوستان هنرمند، تصمیم گرفتیم به دل خیابان‌ها بزنیم و گزارشی اجتماعی تهیه کنیم. موضوع مصاحبه هم این بود:
«میزانِ آگاهیِ مردم از امام زمان».

من هم در هیئتِ یک خبرنگار و با گروه هم‌راه، در کوی و بَرازِن (جمعِ معیوبِ برزن!) می‌چرخیدم و راه بسیاری از عابران بی‌چاره را سد می‌کردم که: «می‌دانی نیمه شعبان چه روزی است؟» و سؤال‌هایی از این دست.
پاسخ‌ها هم متفاوت بود. و بماند که خیلی‌ها، جوابِ همین سؤال را هم  نمی‌دانستند!
یکی از پاسخ‌ها که مرا سر جایم خشکاند؛ پاسخ یک مأمور ساده‌دلِ شهرداری بود که با سینه‌ای ستبر، جلوی دوربین ایستاد و گفت: «نیمه شعبان روزیه که امام زمان ظهور کرده»!
این جواب، اگرچه نگران‌کننده بود؛ اما بعد از آن، مرا صد بار به خودش مشغول کرد. که نکند راست گفته باشد. اصلاً نکند او منظوری داشت... .
و بعدش بارها و بارها، به لحظه‌ی صفر شدن ساعت‌ها و تقویم‌ها و تاریخ‌ها سفر کردم!
روزی که امام زمان ظهور کرده. واقعاً ظهور کرده...

ادامه مطلب...
۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهلم: «زاهدان تاوِر! ریکوئست تیک‌آف!»

بازخوانی پرونده‌ی یک پرواز


سحر روز 29 فروردین 1396 ـ فرودگاه زاهدان

ساعت 4:00/  مأمور بلیت صدا می‌زند: «مسافرانِ تهران، همه کارت پرواز گرفته‌اند؟!»

ساعت 4:20/  مسافران کم‌کم اطراف گیت خروجی جمع می‌شوند. گویا پروازِ «چهار و سی دقیقه»، کمی تأخیر دارد.

ساعت 4:35/ صدای اذان در فرودگاه زاهدان طنین می‌گیرد.

ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و نهم: «تاب علی را نداشتند عدّه‌ای»

قسمت دوم
این‌جا یک قدمیِ بصره است. پنجاه هزار نفر شمشیر و نیزه تیز کرده‌اند تا خون یک‌دیگر را بریزند. هر دو لشگر، مسلمان. هر دو گروه نمازخوان و لااله‌الاال‍له گو.
و تو مهربان‌ترین ولیّ ِخدا تمام جان مطهّرت را جمع فرموده‌ای تا نگذاری خونی ریخته شود. اما افسوس که نَفس‌ها آن‌قدر دریده شده است که حرف‌ها و اتمام حجت‌های تو، کسی را بیدار نمی‌کند. با تمام بغض‌هاشان به میدان آمده‌اند، بل‌که خلافت نو پای تو زمین بخورد.
این است مصیبت تو. این  است آن افسوس عظمائی که قصه‌اش را هر از گاه، برای چاه‌های مدینه، می‌گوئی.
باید کاری کرد. فرماندهان لشگرت را صدا میزنی و آخرِ داستانِ امروز را برایشان می‌گوئی: «این طلحه و زبیر دست بردار من نیستند و تا خون‌ها ریخته نشود، آرام نخواهند شد.»
و به سمت لشگر خود بر می‌گردی.
ای مردم! این‌ها انگار از علی خیری ندیده‌اند. شاید «قرآن» باعث شود به خود بیایند و دست از خون‌ریزی بردارند. یکی را می‌خواهم که قرآن به دست گیرد و این قوم را به آیات آن قسم دهد.

نوجوانی برمی‌خیزد.
ادامه مطلب...
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و هشتم: «تاب علی را نداشتند عدّه‌ای»

قسمت اول
جلوی چشمانت طوری زانو زدند که خیلی زود فهمیدی باید خبری باشد. درخواست مهمی باشد. انگار که مدت‌ها بعد از به خلافت رسیدنِ تو، برای اولین بار روزنه امیدی به دل‌شان تابیدن گرفته باشد.

- بگوئید ای اصحاب پیامبر!

طلحه و زبیر کمی این پا و آن پا می‌کنند و درد دل‌شان سر باز می‌کند.
- یا علی! مگر تو نمی‌دانی ما دو نفر، از سابقین و یارانِ صدّیق پیامبر بودیم؟ مگر یادت رفته که در راه او، چه مشقّت‌ها کشیدیم؟ آیا درست است که ما در حکومت تو، سهمی نداشته باشیم؟ و تو را در حکومت بر مردم کمک نکنیم؟!! 
سکوت می‌کنی. سکوتی نه مانند هیچ‌کس دیگر. سکوتی فقط به مانندِ سکوتِ «علی». چه باید بگویی؟ بگویی که به علمِ الهی، نامه‌ نگاری‌هایشان با معاویه را می‌دانی؟ نامه‌ای که معاویه هردویشان را «امیرالمؤمنین» خطاب کرده و برای تو شیرشان کرده را خبر داری؟ بگویی که آن‌ها را لایق عمارت بصره و کوفه نمی‌دانی؟ بگویی که خون‌خواهی عثمان، همه‌اش بهانه است؟
نه! تمامِ این‌ها، لحظه‌ای فقط از قلب شریفت می‌گذرد. اما هیچ نمی‌گویی. به حرمت برادر و یار سفر کرده‌ات رسول خدا. هرچه باشد، طلحه و زبیر تو را یاد لحظاتی از او می‌اندازند که امت را به تو سپرد و از میانِ دو دستت پرواز فرمود.
سری را که به زیر انداخته‌ای بالا می‌آوری.
- عزیزان من! بروید و به هرچه خدا نصیب‌تان فرموده راضی باشید. تا قدری در این موضوع بیاندیشم. فکر می‌کنید حکومت امر آسانی است؟ باید به کسی بدهم که از دین و عمل‌کرد او مطمئن باشم.
آب پاکیِ تو، بدجور دست‌هایشان را می سوزاند. وارفته و ناامید می‌گویند:
- پس بگذار مدتی برای عبادت خانه خدا، به مکه سفر کنیم و به دعاگوئی مشغول باشیم.
این بار با تندی، به رویشان می‌آوری که : «میدانم چه در سر دارید. حال که از علی ناامید شده‌اید؛ می‌دانم چرا هوای عمره، به سرتان زده است!»

ادامه مطلب...
۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و هفتم: «فاطمه می‌آید»

قصه‌ی بغضی نهفته در گلوی دختر پیامبر



دفعتاً خبر آمد که فدک از دست رفت و این برای شما بانوی من که تازه داغ غصب خلافت دیده بودید، کم غمی نبود. کارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:

- خلیفه ما را از فدک بیرون کرد و افراد خود را در آنجا گماشت.
شما در بستر بیماری بودید. رنگ رویتان زرد بود و دستهایتان هنوز می‌لرزید. فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به کبودی نشسته بود.
از هماندم که دَر بر پهلوی شما شکست و جان کودک همراهتان را گرفت و شما فریاد زدید:
فضه مرا دریاب!
من فهمیدم که کار تمام است و شده است آنچه نباید بشود.
شما مضطر و مضطرب از بستر بیماری جهیدید و گفتید:
چرا؟!!

ادامه مطلب...
۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و ششم: «عشق حسین، از گرمابه تا آنتاریو!»

امسال، چند روز قبل از شروع ایام محرّم، دوستانِ «سایت تبیان» با حقیر تماس گرفتند و «قول» گرفتند تا برای روزِ عاشورا کاغذی سیاهه کنم و متنی در اختیار آن عزیزانِ بهتر از جان قرار دهم.
اما طبق معمول، روز عاشورا رسید و برنامه‌های ناتمامِ این حقیر، اجازه‌ی نوشتنِ حتّی یک خط را هم نداد و از دوستان، غَضَبی فرو خورده ماند و از من، عرقِ شرمی بی سر و صدا. یا بگو ذغالی بی‌توفیق و روسیاه!

در آن ایام پر اندوهِ سالارِ شهیدان، هر شب، مسیری طولانی و پیچ‌واپیچ را طی می‌کردم تا به روستائی آرام، پشتِ انبوهی کوه برسم و برای دل‌های تشنه‌ی «حسین‌بن‌علی»، دو سه حرفِ عشق بگویم!
سکوتِ سنگینِ آن جاده‌ی بی‌تردّد، مرا غرقِ خود می‌کرد. سعی می‌کردم هرچه بیش‌تر از آن برهوتِ ترس‌ناک و آرام، لذت ببرم! گاه آرزو می‌کردم، آن پیچ‌ها هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسید و من برای همیشه می‌چرخیدم و می‌رفتم! می‌پیچیدم و می‌رفتم. آن‌قدر که به بی‌نهایت برسم! نهایتی در آن دوردست‌ها به بلندای همان حسین بن علی ـ که سلام خدا بر او بادـ .

یکی از شب‌ها، نمی‌دانم چه شد که یادِ یکی از دوستانِ دورانِ گرمابه و گلستان افتادم. دوستی که هزارها فرسنگ‌ از من جدا افتاده بود و یادم افتاد از روزهای آغاز جدائی‌مان. که من به حوزۀ علمیه شدم و او به دانشکده‌ی فنی مهندسی. بعد هم بورسیه شد و کانادا و تورنتو. این‌گونه شد که آن رفیق قدیمی، به جای «گرمابه»ی سرِ کوچه، «گلستان»های ساحلیِ آنتاریو را انتخاب کرد!
اما «گلستان» هیچ‌گاه او را از یادِ «گرمابه» جدا نکرد. برای همین، گفتم بگذار زنگی بزنم و «عزاداری‌ قبول»ی بگویم:
-  سلام دکتر!
-  علیکم السلام حجّت الإسلام!
-  آقا یعنی اگه ما صدسال در این بیابون‌های تاریک لواسون، تلف هم بشیم؛ تو خبری از ما نخواهی گرفت!
-  سیدجان به‌خدا تحقیقات و سخن‌رانی‌هام وقتِ نفس کشیدن نمی‌ذاره. همین الان وسط سمینار هستم!

گفتم: «الآن می‌تونی صحبت کنی؟» 
گفت: «بله آف‌کُرس! چند دقیقه‌ای تا سخن‌رانیِ من مانده. در خدمتم.» 
گفتم: «هیچی محمدجان، می‌خواستم بپرسم امسال هم توانستی برای سید الشهداء کاری بکنی یا نه؟!»
آهی کشید و گفت:
-  من که هیچ‌وقت نتوانسته‌ام کاری که باید و شاید برای حضرت بکنم. اما امسال خدای متعال توفیق داد دوباره بتوانم در کنارِ جریانِ بسیار زیبا و منطقیِ «Who is Hussain?» حضور داشته باشم و از امام حسین برای مردمِ این سامان بگویم.

ادامه مطلب...
۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۴ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و پنجم: «قصۀ دردی هزار ساله»

بسم الل‍ه الرحمن الرحیم

و به نام حضرت عشق؛

سلام یاران!

باری دیگر «غدیر بزرگ» فرا رسید و به همه‌ی شما خوبان تبریک می‌گویم.

گفتم: تبریک عید. راستی! چرا ما همیشه عید غدیر را جشن و بزرگ می‌داریم؟ و چرا این همه‌ سال برای بزرگ‌داشتِ آن، هزینه کرده‌ایم؟ شما برای پاسخ به این سؤال، حتماً متوسّل به تاریخ می‌شوید. و از روزی می‌گوئید که: «دستان امیرمؤمنان علی ـ که سلام خدا بر او باد؛ ـ بل که تمام هیکلِ مطهّر آن حضرت، در میانِ دستان مقدّس رسول خدا، از زمین بلند شد و در آن وانفسای صحرا، همه دیدند و فهمیدند که آن حضرت، اندوختۀ الهی، بعد از پیامبر است. ما به یادِ آن روز می‌نشینیم.»


یاامیرالمؤمنین


و شاید رگِ گردن‌تان هم بیرون بزند که: «خیلی‌ها بعد از پیامبر، فراموش کردند که امام بر حق، همان علی است. و ما، برای نشان دادن آن ظلمی که به علی رفته است؛ این روز را پاس و بزرگ می‌داریم.»

و من، با کمالِ خون‌سردی جواب می‌دهم که: «قبول که به علی ظلم شده است و قبول که حقّ او را غصب کردند و قبول که بی‌کس و بی‌یاور ماند و قبول که بیست و پنج سال با چاه‌های نصفه نیمۀ کوفه درد دل گفت! امّا 

ادامه مطلب...
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۵۶ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و چهارم: «به نام آخرین لحظات علی»


«پناه» اثر: استاد فرشچیان

به نامِ خالقِ لحظه‌ها...
به نام خالقِ «آخرین لحظات»...
به نام خالقِ «آخرین لحظات علی علیه‌السلام»...

امروز آخرین روزِ زندگیِ امیرالمؤمنین است. فرزندانِ آن حضرت، دیشب را تا به صبح، اگر خواب به چشمان‌شان آمده باشد؛ کنار بستر بابا خوابیده‌اند. کنار پای بابا. که زهر، آن را هم زردآلود نموده است.

این حال بابا، عجیب برای بچه‌ها آشناست. روزهای تلخ بی‌مادر شدن‌شان را تداعی می‌کند. در این بی‌رمقیِ خانه حتی، چروک در و دیوارها هم بیش‌تر خودشان را نشان می‌دهند.
صدای ضعیفِ حضرت، تن سکوت را خراش می‌اندازد. لُبابه و ام کلثوم، دخترانه‌تر از بقیه، خودشان را به بدن پدر نزدیک کرده‌اند و با آن حضرت مناجات می‌کنند.

خیلی طول نمی‌کشد که حالِ حضرت دگرگون می‌شود و رنگ چهره بچه‌ها. صورت علی، از عرق خیس شده است. مثل آن روزهای پیامبر که جبریلِ وحی فرود می‌آمد. اما آن روزها کجا و امروز؟ چه‌قدر آن روزها خوب بود! پشت دل‌شان چه گرم بود به صدای نازنین پیامبر! به پیغام‌های جبرائیل!

ادامه مطلب...
۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی و سوم: «فرشته‌ای در قاف»

نام: خدیجه

لقب: کُبری (پیامبر خدا با این لقب، صدایش می‌زد.)

کنیه: امّ المؤمنین

نام مادر: فاطمه دخت زائده بن اصم. از اولادِ لُوَیّ بن غالب

نام پدر: خُویلد بن عبدالعُزّی بن قُصَی بن کلِاب بن مُرّه بن کعب بن لُوَیّ بن غالب

همسر:
 بزرگ‌ترین پیام‌آورِ الهی


ایام حج بود.
پیامبر خدا از کوهِ صفا بالا رفت و آواز داد: «ایّها الناس! من پیامبر خدایم.»
صورت‌ها به سمتش چرخید وبعد به سمتِ یک‌دیگر. که «محمد» چه می‌گوید؟! هنوز خیلی دورش را نگرفته بودند که پائین آمد و سوی «مروه» رفت. آن‌ها که برای اولین بار این کلمات را می‌شنیدند؛ آرام دنبالش راه افتادند و برخی هم فقط با چشم‌شان. چشم‌های بهت‌زده‌شان.

از کوه «مروه» هم بالا رفت و صدای نازنینش را بلند فرمود: «مردم! من پیامبر خدایم! من پیامبر خدایم! فرستاده‌ی خدا!»
هنوز سخنش به اتمام نرسیده بود که صدای چکاچکِ بارانی به گوشش رسید. بارانِ «سنگ»! جهل‌مردانِ قریش، و آن‌هائی که دست‌هاشان به دامان‌شان می‌رسید؛ همان دامان‌ها را پر از «گل‌سنگ» کرده بودند و نثارش می‌نمودند. روی مبارکش را سریع برگرداند و در میان‌شان «ابوجهل» را دید. امّا خیلی دیر شده بود. سنگی از دست ابوجهل، به جبهه‌ی صورتش برخورد کرد و آن‌را شکست.
آن حضرت، پناه برد به دامنه‌ی سومین کوه. ابوقبیس.

ادامه مطلب...
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۹ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی ودوم: «دومین نوحه‌گرِ تاریخ»

سلام بر تو ای دومین اشک‌فشانِ تاریخ پس از آدم.
سلام بر تو ای دومین نوحه‌گر حسین، پس از نوح.
سلام بر تو ای دومین ساجدِ تاریخ پس از علی.
و سلام بر آن‌ها.

نزدیک سپیده است. برخیز مولای من! چهره ات را زرد نموده این سجده‌ها، و بینی و پیشانیِ مبارکت را چاک‌چاک! امشب هم هزار رکعت نمازت را خوانده‌ای؟ مثلِ شب‌های قبل و مثلِ همیشه‌ی زندگی‌ات؟

در این سجده‌ها و نوافلت،  عجب اقتدائی فرموده‌ای به علی! جز این که آن حضرت پانصد نخل داشت و پای هرکدام دورکعت نماز می‌خواند. اما نخل های تو همه همین جاست. داخلِ این شبستان، گوشه‌ی این پستو.

برخیز از سجده مولای من. به جائی از عبادت رسیده‌ای که احدی نرسیده است. اشک بر صورتت خشکیده و ساق پاهایت متورم گشته. با دیدن این صحنه، چه کسی می‌تواند خود را نگه دارد؟ حتی اگر ابوجعفر باشد. فرزندت ابوجعفر محمد بن علی الباقر.

بالای سرت، رو به دیوار می‌کند و آن‌چنان اشک می‌ریزد که انگار تا به‌حال پاهای متورمت را ندیده است. انگار تنها چیزی که از تو دیده، همان عبائی بوده که از دوشت افتاده و تو تا آخر نماز آن را درست نکرده ای. و در جواب اطرافیان فرموده ای: «وای بر شما. می دانید جلوی چه کسی ایستاده بودم؟!»

ادامه مطلب...
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی