قسمت اول
جلوی چشمانت طوری زانو زدند که خیلی زود فهمیدی باید خبری باشد. درخواست مهمی باشد. انگار که مدت‌ها بعد از به خلافت رسیدنِ تو، برای اولین بار روزنه امیدی به دل‌شان تابیدن گرفته باشد.

- بگوئید ای اصحاب پیامبر!

طلحه و زبیر کمی این پا و آن پا می‌کنند و درد دل‌شان سر باز می‌کند.
- یا علی! مگر تو نمی‌دانی ما دو نفر، از سابقین و یارانِ صدّیق پیامبر بودیم؟ مگر یادت رفته که در راه او، چه مشقّت‌ها کشیدیم؟ آیا درست است که ما در حکومت تو، سهمی نداشته باشیم؟ و تو را در حکومت بر مردم کمک نکنیم؟!! 
سکوت می‌کنی. سکوتی نه مانند هیچ‌کس دیگر. سکوتی فقط به مانندِ سکوتِ «علی». چه باید بگویی؟ بگویی که به علمِ الهی، نامه‌ نگاری‌هایشان با معاویه را می‌دانی؟ نامه‌ای که معاویه هردویشان را «امیرالمؤمنین» خطاب کرده و برای تو شیرشان کرده را خبر داری؟ بگویی که آن‌ها را لایق عمارت بصره و کوفه نمی‌دانی؟ بگویی که خون‌خواهی عثمان، همه‌اش بهانه است؟
نه! تمامِ این‌ها، لحظه‌ای فقط از قلب شریفت می‌گذرد. اما هیچ نمی‌گویی. به حرمت برادر و یار سفر کرده‌ات رسول خدا. هرچه باشد، طلحه و زبیر تو را یاد لحظاتی از او می‌اندازند که امت را به تو سپرد و از میانِ دو دستت پرواز فرمود.
سری را که به زیر انداخته‌ای بالا می‌آوری.
- عزیزان من! بروید و به هرچه خدا نصیب‌تان فرموده راضی باشید. تا قدری در این موضوع بیاندیشم. فکر می‌کنید حکومت امر آسانی است؟ باید به کسی بدهم که از دین و عمل‌کرد او مطمئن باشم.
آب پاکیِ تو، بدجور دست‌هایشان را می سوزاند. وارفته و ناامید می‌گویند:
- پس بگذار مدتی برای عبادت خانه خدا، به مکه سفر کنیم و به دعاگوئی مشغول باشیم.
این بار با تندی، به رویشان می‌آوری که : «میدانم چه در سر دارید. حال که از علی ناامید شده‌اید؛ می‌دانم چرا هوای عمره، به سرتان زده است!»

- به خدا قسم نیّتی نداریم.
داد می‌زنی: « بل‌که نیّت خدعه و نیرنگ دارید.»
- به خدا قسم چنین نیست. چرا این‌قدر به ما بدبین هستی علی؟ آیا برادرت رسول خدا این‌گونه بود؟ آیا با ما این‌قدر تندی کرد؟!
برای این‌که به خیالِ خودشان، خیال تو را راحت کنند؛ دست بیعتی به سویت دراز می‌کنند و بعد می‌روند.
تو تنهاترینِ تاریخ، باز هم تنها می‌مانی.

یا علی
یکی از حواریّون‌ت می‌پرسد:
- یا علی! به همین راحتی گذاشتی بروند؟!
آن‌ها هنوز کاری نکرده‌اند و من مأمورم تا کسی دست به کاری نیالوده است؛ به بندش نکشم. افسوس که تقدیر سختی در انتظار من وآن‌هاست! همان‌طور که حبیبم رسول خدا خبر داده‌است.

...
خانه خدا مرکز فتنه می‌شود. همه‌ی آنان که از عدل تو بی‌تاب شده‌اند، همه‌ی آنان که در سایه‌ی حکومت تو، دکان‌ از دست داده‌اند، در مکه جمع شده اند. که نگذاریم حکومت جوان «علی»، رنگ خوش‌بختی به خود ببیند. در این بین، استان‌دارانِ زمان عثمان هم به یاری آمده‌اند و آن‌چه از مردم چپاول نموده‌اند؛ وسط گذاشته و هزینه‌ی «جنگ» را آماده کرده‌اند. «جنگی علیهِ تو» ای دل‌سوز ترینِ دل‌سوختگان!
حتی «عایشه» هم با آنان همراه شده است و سراغ خانه «ام سلمه»، همسر دیگر پیامبر را گرفته تا او را نیز با خود به کارزار بیاورد. که: «می خواهیم اوضاع مسلمین را سر و سامان ببخشیم. بعد از قتل عثمان، مردم از بیعت با علی خوش حال نیستند و باید کاری کرد!»
ام سلمه که هم در حرف او پریده است که: «ما هرگز ندیده‌ایم زنان به جای این‌که در خانه جلوس کنند و اهل خود را از نامحرم حفظ کنند؛ بروند و اوضاع حکومت را به دست گیرند! ای عایشه! اگر روز قیامت، رسول خدا تو را بازخواهد و بگوید حرمت مرا هتک نمودی و پرده حجاب مرا دریدی؛ چه خواهی گفت؟ در جواب آیه‌ی و قَرنَ فی بُیوتکُنّ چه پاسخی خواهی داشت؟!»
آن‌قدر گفته است تا عایشه به گریه افتاده و از تصمیمش بازگشته است. اما این تصمیم عایشه، خیلی زود با ملاقات دوباره پسر عمویش «طلحه» و شوهرخواهرش «زبیر»، به پشیمانی می‌گراید.
در راه بصره، عایشه و سپاهش به «حَوأب» می‌رسند و صدای پارس سگان، عایشه را به وحشت می‌اندازد که این صدا از چیست؟ نامِ این منطقه چیست؟ و وقتی نام «حوأب» را می‌شنود؛ به لرزه می‌افتد و می‌ایستد. شنیدنِ این نام، داستانی را برایش تداعی می‌کند. خوب یادش هست که روزی رسول خدا در میان همسرانش نشست و فرمود: «روزگاری می‌آید که بر یکی از همسرانِ من، سگانی در حوأب پارس خواهند کرد و همه آنان نفرین شده و مستحقّ عذاب الهی اند. یا حمیرا! نکند تو از آنان باشی!»
اما طلحه و زبیر باز نیرنگ می‌زنند و تعدادی را اجیر می‌کنند که شهادت بدهند: «این‌جا حوأب نیست!»
عایشه عاقبت به ادامه‌ی حرکت، ترغیب می‌شود و شعله‌ی جنگی که می‌رفت خاموش شود؛ دوباره افروخته می‌شود.
اما «تو» آرام، در مسجد پیامبر، نشسته‌ای و ندای «سَلونی قَبل أن تَفقِدونی» سر داده‌ای و با انبوه یاران و دل‌دادگانت، حرف‌های عاشقانه‌ی آخرین سال‌های عمرت را زمزمه می‌کنی. که عبدال‍له بن حُنَیف، والی تو در بصره، با صورت و بدنی زخمین و موها و ریش‌هائی کنده شده، خود را به مدینه می‌رساند. پای منبر تو روی زمین می‌افتد.
- یا علی برخیز و لشگری آماده کن که عده‌ی زیادی، در بصره علیهِ تو شوریده‌اند.»

...
و این‌جا نزدیکی بصره است.
بیست هزار نفر از یارانت، به سپاه سی هزار نفری عایشه، رسیده‌اند. چیزی نمانده که آتش جنگ شعله بکشد. اما تو نمی‌خواهی که دودِ این کُنده‌ی پیر، به چشم‌ها برود. هنوز دیر نشده.
با همان وقار همیشگی، جلوی لشگر عایشه می‌ایستی و فریاد می‌زنی:
- ای عایشه! تو همسر برادر من هستی. آیا او به تو دستور داده که این‌چنین بر طبل خودخواهی‌هایت بکوبی؟ آیا روح بلند او راضی است که این‌گونه خون مسلمین ریخته شود؟
جوابی نمی‌آید.
- ای طلحه و ای زبیر وای بر شما! مگر شما با من بیعت نکردید؟ آیا می‌دانید جلوی چه کسی صف کشیده‌اید؟! اگر مرا قبول ندارید؛ با هم صلح می‌کنیم.
جوابی نمی‌آید.
سپاهیان تو آماده‌اند تا جنگ را آغاز کنند. اما آرام‌شان  می‌کنی.
- ای مردم ما جنگ را شروع نخواهیم کرد و این حجتی است بر آن‌ها. شاید به خود بیایند و دست بکشند. اگر جنگ را آغاز کردند، مجروحین را نکشید. فراریان را تعقیب نکنید. لباس‌ها را ندرید. کشته‌ها را مثله نکنید. پرده دری نکنید. وارد خانه‌ای نشوید. اموالی را نگیرید. زنی را آزار نرسانید. اگر شما را دشنام دادند؛ حتی اگر امیران و بزرگان شما را، و منِ علی را، زخم زبان زدند؛ آرام باشید و کاری نکنید. که زنان زود از کوره در می روند...

ادامه دارد