وقتی وارد میدان شد؛ لحظهای همه مبهوتش شدیم. با خودمان میگفتیم: «مگر کاروانِ حسین، نوجوان هم دارد؟! و آنقدر زیبا، که سکوتی عمیقی؛ خورهی جانمان شود و حتی نتوانیم نفسی چاق کنیم!»
همه بیاختیار مشغول برانداز او بودیم. از سر تا به پا. آنقدر اشک ریخته بود که قطرات اشکش گاهی میدرخشید از دور. پیراهن نیمهبلندی به تن داشت و نعلینی به پا که بندهایش از هم گسیخته بود. و یادم نمیرود که نعلینِ چپ او بود.
و نامهای در دست داشت!
یکی گفت: «این زیباروی از کجا پیدایش شد؟»
دیگری گفت: «وای به حالمان شد! حتماً فرشتهای است که برای یاری حسین از آسمان فرود آمده است. نمیبینی زره به تن ندارد؟!»
من گفتم: «برق چشمها و کشیدگیِ ابروانش را ببینید! هرکه هست از بنی هاشم است!»
راستِ میدان زیر سم اسبش لگدکوب میشد و بعد، چپِ میدان.
چشمها به او قفل شده، به چپ و راست میرفت.
گفتم: «از کِی تا به حال، زیبارویان، نامه به دست، پا به میدانِ جنگ میگذارند؟!»
انتظار به پایان رسید. صدای فرشتهی از آسمان رسیده بلند شد: «اگر مرا باور ندارید؛ من فرزندِ حسنم. نوهی پیامبر خدا. و این حسین که در دستان پلید شما گرفتار شدهاست؛ عموی من است. و این نامهای که در دستانِ من است، دست نویسِ پدرم حسن بن علی است. برای عمویم حسین! این نامه، امروز منجیِ من است. منجی از اسارت! که مرا از اسارت تن نجات داده است! منجی از تنهائی! که مرا از تنها دیدنِ عمو و عمهام رها ساخته است! منجی از سوختن! که قبل از میدان، سخت سوختهام به داغِ دلِ دخترانِ پیامبر! اگر این نامه نبود، عمویم هرگز مرا اجازتِ میدان نمیداد.»
ناگهان به خود آمدیم. که عجب! این ماهپاره، نَجلِ حسن بن علی است؟!
با خودم گفتم: «مرحبا به حسین که عجب حیلهای زده است! یوسفش را به میدان فرستاده است تا با این شمشیرها، دستهایمان را ببریم و خود، کارِ خود را تمام کنیم!»
گرفتارِ میانِ افکارِ در هم تنیدهی خویش بودم که شنیدم عَمرِ بن سَعدِ اَزُدی فریاد زد: «به خدا سوگند بر این فرزند حمله خواهم کرد و او را به قتل خواهم رساند!»
به سوی او دویدم و گفتم: «سبحان الله! میفهمی چه میگوئی؟ مگر میشود به این پارهی ماه نزدیک شد؟! تو را به خدا دست از او بِدار که همه آنهائی که بدو حمله کردهاند؛ برای او کافی هستند. تو دست خود را به خون او آلوده نساز.»
اما عَمرو بیتوجه به من، به سمت او تاخت.