سلام عزیزم. ممنونم که اجازه میدهی گوشهای از رنجنامهام را برایت بنویسم. دلم سوخته است و چشمهایم پر از خون است. و پر از گرد و خاک.
قول میدهم قصهی کوتاه زندگیام، حوصلهات را سر نبرد. من دختر کوچکی هستم با پوستی به رنگِ نیمه شب و تنها بازماندهی خانوادهای کوچک. در «نیجریه» و در گوشهی شهر «زاریا».
و سالهاست که زندگیهای ما، رنگِ امام حسین علیهالسلام خورده است و با عشقش شب و روز نداریم. پدرم همیشه میگفت: این اتفاق از سالها پیش افتاده. وقتی بزرگِ ما، «شیخ زکزاکی» به ایران رفته و با «خمینی کبیر» ملاقات کرده و به توصیهی ایشان، با لباس پیامبر برگشته است. از آن روز، حال و هوای همهی ما عوض شده است. از آن سال، دستههای سینه زنی و عزاداری را پرشورتر برگزار میکنیم. و روز به روز، به عاشقان امام حسین علیهالسلام در این گوشه آفریقا اضافه میشود.
امّا افسوس که شادی ما، طولی نکشید و یک روز خبر دادند که سلفیها و تکفیریها به منطقهی ما آمدهاند و از آن وقت، روی خوشی ندیدیم. آنها به خاطر شیعه بودنِ ما، و به بهانه اجرای احکامِ دل بخواهیِ خودشان، هر روز به جان ما میافتادند. «بوکوحرامی»هایشان ما را مظلومانه به خاک و خون کشیدند و دختران را به اسارت و فضاحت بردند. حتّی یکبار در راهپیمائی، ما را به گلوله بستند و سه پسر «شیخ» و تعداد زیادی دیگر را کشتند! به همین راحتی!
چند وقت پیش، شیخ در نمازجمعه گفت که تروریستها، با کمک «عربستان» به جانش سوء قصد کردهاند. از آن موقع، کینهها به اوج رسید و اعلام کردند که ما شیعیان هم، به جانِ «فرماندهی ارتش»، سوء قصد کردهایم! هرچه شیخ و ما فریاد زدیم که ما حتّی مسلّح هم نیستیم؛ فائدهای نداشت!
چند روز پیش «یک صهیونیست» به بهانهی تجارت، به شهرِ ما
آمد ولی میگفتند پیغامی سرّی همراهش بود. امروز هم «نظامیها» با تفنگهایشان، به
محلّهی ما ریختند و وارد خانهها شدند. من مدرسه بودم. وقتی به خونه رسیدم و
جنازهها را دیدم، فهمیدم که از امروز باید با «بیکسی» زندگی کنم. آنها پدر و
مادرم را کشته بودند! پدر و مادر و خواهرهایم را! و حتّی بقیهی همسایهها را! وقتی
رسیدم؛ فهمیدم که برای همیشه، دو فرشتهی زندگیام را از دست داده ام! بعدش فهمیدم
که حتّی به «شیخ» هم رحم نکردهاند. او و همسرش را با ضرب سیلی برده اند!
می دانی چرا؟ چون ما مجرم بودیم. امّا جرم ما که خودشان هم میدانستند؛ هیچگاه آدمکشی نبود. جرمِ ما، شیعهبودن بود. جرم ما، قابِ عکسِ کوچکِ «آقای خامنهای» بود که همیشه گوشهی اتاق «شیخ» برق میزد.
من ایران را دوست دارم. شنیدهام در ایران هم بعضی هستند که
ما را دوست دارند. سلامِ من را به همهی آنها برسان. و میدانم که دلِ آنها هم
برای من کباب است. شنیدهام بعضیشان وقتی دل_سوختهی مردم کشوری میشوند؛ میروند
کنار سفارتخانهاش شمع روشن میکنند! خوش به حال فرانسویها که حداقلّ دلشان به
شمعی از آنها خوش است! از قول من بگو که شمعی برای سوختن نمیخواهیم! کار ما از
شمع گذشته و به قلبی بریان و خاکستر رسیده است!
امّا شنیدهام وزیر خارجه ایران،
آدم خندهرو و مهربانی است. اگر او را دیدی، بگو که برای بازگشت «شیخ» خیلی دعا
کند! آخر برای من فقط «باباجون شیخ» مانده که نوازشم کند. من هیچ کس دیگری را
ندارم!
دلم بار دیگر، برای تو و همهی خوبیهای دنیا تنگ میشود!
دوست دارت_دختری از شهر «زاریا»
لینکاین مطلب در سایت تبیان
اثر: حجت الاسلام سیدمحمدموسوی