سلام مادر. برخیز که دوران رنج‌هایمان سر آمده است. چشم‌های خسته‌ات را باز کن. دیگر قرار نیست از پس رحِم با هم سخن بگوئیم. اگر عجوزه‌های مدّعیِ عرب، من و تو را تنها گذاشتند؛ باکی نیست! من دیگر به دنیا آمده‌ام! بیا برخیز که این چهار قابله‌ی بهشتی را مشایعت کنیم. این چار بانوی گندم‌گون و بلند قامت را. ساره، آسیه، مریم و کلثوم. همان‌ها که پدرم رسول خدا فرمود: تو و آنان برترین بانوانِ عالَمید. و این همه حوریانِ تشت و ابریقِ بهشتی در دست را، که منتظر ایستاده‌اند تا چشم‌هایت را باز کنی و به آسمان برگردند.

چشم‌هایت را باز کن مادر. این منم، فاطمه!...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام مادر. می‌دانم سرِ ظهر است. ببخش که بالای سرت نفس‌نفس می‌زنم و تو در این گرمای طاقت‌سوز، لحظه‌ای سرِ خستگی بر زمین گذاشته‌ای. امّا از دختر سه ساله‌ات مگر، چه بر می‌آید؟! به‌خدا برخیز مادر که همین اکنون، پالان و شکمبه‌ی گوسفند به سر پدرم ریخته‌اند و من، تا خانه دویده‌ام. تا خانه گریسته‌ام...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام مادر. اگر دوست داری برخیز و چشم‌های گود افتاده‌ات را بگشا. مگر قرار نبود که با هم نگذاریم غصّه‌ها بر رسول خدا سنگینی کند؟! اگر همین‌گون به بستر افتاده باشی و درد بکشی که فاطمه تنهائی چه کند؟! تو که نمی‌خواهی اشک‌های فاطمه‌ات را ببینی. می‌خواهی؟ پس برخیز و امید مرا به هوا نسپار مادر. خودم برایت سایبان می‌شوم. حتی اگر شعبِ ابی‌طالبی نباشد. خودم برایت جرعه‌ای آب و لقمه غذائی می‌شوم و انگار می‌کنم که آن حصر سوزان پایان نیافته است.

چرا با خودت این‌گونه‌ای؟ وقتی خبر شدت‌گرفتنِ بیماری‌ات به پیامبر رسید و خودش را رساند و چشم‌های بی‌رَمَقت را به خورشیدِ صورتش دوختی؛ خودم شنیدم که می‌گفتی: «ببخش محمد، مرا که همسر شایسته‌ای نبودم. ببخش که در حقّ تو کوتاهی کردم رسول خدا. که اکنون جز شادی دلِ تو برایم مهم نیست.» و چشم‌های پیامبر سرخ شد: «تو چه تقصیری داشتی خدیجه؟! تو که تمام جان و ثروت‌ت را به پای من واسلام ریختی. تو که برای یک عمر، پروانه وجودم بودی که نکند لحظه‌ای، گرد شرمندگی بر جبین‌م بنشیند. تو چرا این‌گونه بگویی گرامیِ من؟!»

اما نگرانی‌های تو تمامی نداشت: «یا رسول الل‍ه! مواظب فاطمه‌ام باش. نکند کسی با بند دلم، بد رفتاری کند. نکند کسی حرمت او را حتک نماید.»
برخیز که فاطمه‌ات نا امیدِ نا امید شده است مادر. می دانی از کی؟ از وقتی آخرین جمله‌ی پدرش با تو را شنید:
- خدیجه! رحلت‌ت بر ما سخت گران است. سلام مرا به آن بانوان بزرگ بهشت برسان و آرام باش. که دیگر بوئی از محنت و درد استشمام نخواهی‌کرد و به‌زودی بر نشیمنی با شکوه و لبالب مروارید وارد خواهی شد!

مادر! داری اشک‌های دختر پنج بهاره‌ات را پاک می‌کنی؟ باشد. اما اگر می‌توانی برخیز، که من خوب می‌دانم نه این نوازش، نوازشِ همیشه‌گی است و نه آن دست‌ها؛ دست‌های همیشه!...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام مادر. چه‌گونه بگویم برخیز؟!
حنوط و کفن‌ت را آورده‌اند. همان طوری که وصیت کرده بودی. و این دل شب؛ شاهدِ آخرین دیدارِ من است با صورت پژمرده و دردکشیده‌ات؛ و شاهد اشک‌های رسول خدا که کمی عقب‌تر کنارِ تابوت تو ایستاده است و اشاره می‌کند به ما بچه‌ها که: «با بدن مادرتان وداع کنید!»

دلت می‌آید حنوط و کفن‌ت را جلوی چشمان دختر و دخترانت بیاورند؟!
همان کفنی که وصیت خودت بود. و تو یک عمر، از پیامبر خدا، چیزی نخواستی. مگر همین «کفن»!
که دیروز، همین را هم نتوانستی به خودش بگوئی. پیامبر که دیگر به سختی، حرف‌هایت را می‌شنید؛ از بالین‌ت فاصله گرفت. به سمت من آمد و در آغوش‌م کشید و اشک‌هایم را پاک کرد و فرمود: «فاطمه جان! مادرت با تو کاری دارد. گویا می‌خواهد من نباشم و وصیت‌ش را به تو بگوید.»
اشک‌هایم بند نمی‌آمد. دویدم به سمت پستو و خودم را به بالین‌ت انداختم. دست‌هایت که هنوز جانی داشت دورم حلقه شد و آرام فرمودی: «فاطمه جان! آرام باش که فرصتی نیست. فقط اگر توانستی از پدرت بخواه که مرا در کفنِ خودش بپیچد. دوست دارم با لباسِ پیامبرِ خدا، به آسمان‌ها بروم.»
برخیز مادر. این لباس، درست همانی است که خواسته بودی. حال، این پیامبر است که به سمت حنوط می‌رود تا به تجهیز تو مشغول شود. اسماء هم می‌دود و آب می‌آورد...

آه! صبر کن! چرا همه جا روشن شده است؟! اینک این فرشته الهی است که با کفنی از فردوس فرود می‌آید. این جبرائیل است که ندا می‌دهد: «یا رسول الل‍ه! پرودگارت سلام می‌رساند و می‌فرماید این کفن آسمانی را هم با کفن خودت، بر بدنِ خدیجه بپیچ.»...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام مادر.
این آخرین ساعتی است که زمین، بدن مطهر تو را به روی خود می‌بیند. اشک های من و پدرم، در سوگ تو تمامی نخواهد داشت. رسول خدا در دلِ قبر تو خوابیده است و گاه، خاک‌ آن‌را با همین دستانِ خیس، مرتّب می‌کند. همه منتظرند تا واگویه‌های پیامبر با قبر همیشه‌گیِ تو، به پایان برسد و تو ـ یگانه مادر من ـ را به خاک ابدی بسپارند.
پاره جگرم! همین‌قدر بدان که اگر رسول خدا آرامم نکرده بود؛ فاطمه‌ات اکنون کنار تو بود. اما گونه‌های کبود مرا دید و فرمود: «فاطمه‌ام آرام باش. بهانه‌ی مادرت را مگیر که او امروز در کنار بانوان بزرگ بهشت است.»

صدائی آشنا به گوش‌م می‌رسد. گویا صدای پسرعمّ‌م علی است که در رثای‌ت می‌سراید:
«أعَینَیَّ جُوداً بارَکَ اللَّه فیکُما، علی هالِکَینِ لاتری لَهُما مَثلاً ای چشمان من! آفرین بر شما! که بر خدیجه و ابو‌طالب، آن دو سفر کرده ـ که دیگر مانندشان نخواهد بودـ اشک می‌فشانید. بر بزرگ بطحاء و بر بانوی بانوان؛ آن زن پیراسته و خجسته‌ که نخستین نماز را گذارد.

مرگ این دو، روز را بر من تاریک ساخته و زین پس، شب‌ها را به سوگ آن دو سر می‌کنم. که هر دویشان، در برابر ستم‌پیشه‌گان، به آئین محمّد وفا نمودند!»...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام مادر. این روزها دلم خیلی تنگ تو می‌شود! چون هر بانوئی، به هنگام زفاف خویش، مادر می‌خواهد. من از دیشب، برای همیشه به خانه پسرعمویم علی‌بن‌ابی‌طالب آمده‌ام. رسول خدا، لباسی از سُندس آسمانی برایم آورد. مرا که در آن لباس دید؛ غم‌ها از دلش پر کشید. دست‌هایمان را در هم نهاد و دعایمان فرمود.

امّا می‌دانی؟ آن لحظه که پیامبر خدا صدا زد: «این عروس و داماد را لحظه‌ای تنها بگذارید»؛ اگرچه همه رفتند، اما اسماء بنت عُمیس نرفت. پدرم متغیر شد و فرمود: «اسماء! مگر نگفتم همه بروند؟!» و اسماء باز مرا یادِ تو انداخت که گفت: «یا رسول ال‍له! جان همه ما به فدای تو. من هم می‌خواهم بروم امّا چه کنم که آخرین لحظات با خدیجه عهد کرده‌ام که یک امشبی فاطمه را تنها نگذارم و برایش مادری کنم.»
که من باز، آکنده از یادِ تو شدم و بغضم سر باز کرد.

عزیز ترینم! آمدم که بگویم به تمام وصیت‌های تو عمل شد. خواستم بگویم آن‌که در رحم با تو می‌گفت و می‌شنید؛ اکنون بالای سر تو در «حجون» نشسته است. آرام بخواب مادر! این جا همه به دخترت احترام می‌گذارند و به پاس شادی او همه شادند. پیامبر زنده است و لحظه‌ای از دخترت چشم برنمی‌دارد.
گمانم نیست که روزی حرمت دخترت شکسته شود یا قبری از تو و خاندان رسالت فرو بریزد.
دعایم کن مادر...