عَد آن‌روز بارانِ سختی گرفته بود. برگ‌های بخت‌برگشته‌ی پائیز هم، زیر حمله‌ی باران، چسبِ زمین شده بودند. و چنارهائی که کچل و کچل‌تر می‌شدند. به سمتِ میدانِ «تروکادرو» پیچیدم و قدم‌هایم را تندتر کردم. بارانِ تند، حداقل این خوبی را داشت که خُل و خاک‌برگ‌ها، به چشمت نرود! و از لابلای کچلیِ چنارها، بتوانی «برج ایفل» را به‌تر ببینی. توغ اِیفِل!
گوشه‌ی میدان تروکادرو، کافه‌ای قدیمی بود به همین نام. «Café du Trocadéro». میز و صندلی‌های بیرون‌ش‌ خیس و درهم تنیده شده بود. انگار مشتریانِ بیرون‌نشین‌ش سال‌هاست گریخته‌اند!

آخر، سرکارِ خانم! چرا امروز قرار گذاشته‌ای؟! شاید هم بی‌چاره نمی‌دانسته امروز هوا این‌قدر معوج می‌شود! می‌دانسته؟! حکماً نه. هم‌کلاسی که من می‌شناسم، با هوا و آب، خیلی کاری ندارد! فقط «Café» می‌شناسد و درس. انتهای غرغرهای بنده! نقطه!

من و «ایتوئِل» ماه‌ها بود که در دانش‌کده، روی پروژه‌ای مشترک کار می‌کردیم. چند باری هم مرا به خانه شخصی‌اش دعوت کرده بود. اما هر بار طفره می‌رفتم. روزی ناراحت شد و علت را پرسید. ناچار گفتم: «ببخش مادام! من مسلمان هستم و در دین ما، خلوت با زنِ سینگل جایز نیست.»
گفت: «باشد! کافه قرار می‌گذاریم!» و من هم پذیرفتم. با توجه به اعتقاداتِ دینیِ من، هرچه بود از خانه به‌تر بود! این‌طوری وقتی برمی‌گشتم ایران، ریش‌خند هم نمی‌شدم که بی‌احساس، پاریس رفته؛ اما یک بار هم کافه نرفته است! بگذریم.
بارها و بارها ساعات بین کلاس‌ها، به کافه‌ی کوچک دانش‌کده می‌رفتیم و پروژه را پیش می‌بردیم. روزهای تعطیل هم در همین کافه‌ی قدیمی، گوشه‌ی میدان «تروکادرو». مخصوصاً از وقتی که فهمیده بود مسلمان هستم؛ از دین مبین اسلام هم زیاد می‌پرسید تا کمی کنجکاوی‌اش فرو کشد.

و اما آن روز بارانی. 17 اکتبر 2016. وارد کافه شدم و کنارِ شیشه، پشت میزِ همیشه‌گی نشستم. اما این‌بار مه‌گرفته. بلند شدم کمی شیشه را پاک کنم تا مثل همیشه، چشم بدوزم به توغ اِیفِل! اما فایده‌ای نداشت! دید، زیرِ صد متر! نات کِلی‌یِر فور تیک‌آف!
همیشه زودتر می‌رسیدم و آن‌روز هم طبق معمول. و تا مادام برسد؛ به عادتِ همیشه، دو قهوه‌ی کلمبیائی سفارش دادم. به قول خودش: «کَفه کوغومبی‌یان».
«ایتوئل» دوان دوان رسید. خنده‌ام گرفته بود از قرمزیِ سرِ بینی‌ا‌ش. و برگ‌هائی که به سر و لباس‌ش چسبیده بود. کفِ کافه خیس بود، خیس‌تر هم شد...
گفتم: «سرکار ایتوئل! نمی‌شد روز به‌تری قرار بگذارید؟!»
فوراً گفت: «امروز روز مبارزه با فقر است!» نگاه معناداری کردم و گفتم: «خوب!» ملتمسانه گفت: «این روز برای ما فرانسوی‌ها روز مهمی است. می‌خواستم تو هم در این خاطره‌ی بزرگ شریک باشی!»
اشاره کردم قهوه‌ها را بیاورند. ایتوئل روبرویم نشست و ادامه داد: «نوزده سال پیش، درست در همین روز، 17 اکتبر 1987، پدر ژوزف رِزینسکی از مردم دعوت کرد که به احترام قربانیانِ فقر در همین میدانِ تروکادرو جمع شوند. صدهزار نفر آمدند و برای ریشه‌کن کردنِ فقر در جهان تظاهرات کردند! باورت می‌شود؟! صدهزار نفر وسط پاریس!»
گفتم: «و تو عمیقاً به این مبارزه اعتقاد داری. درسته؟»
گفت: «بله. من قسم خورده‌ام تا راه پدر ژوزف را ادامه دهم و می‌خواهم هیچ فقیری روی زمین نباشد.» گفتم: «خوب به‌سلامتی!» گفت: «نُن! نُن! من از تو هم خواستم امروز بیائی. چون یادم می‌آید روزی گفتی اسلام فرقی میان فقیر و غنی نمی‌گذارد و ملاک در برتری آدم‌ها، «انسانیّت» اون‌هاست.»
ـ بله تقوا! Piété!

سعی کردم جدی‌تر باشم. گفت: «من تا آخر عمر برای ریشه‌کن کردنِ فقر تلاش خواهم کرد و فکر می‌کنم این دعوتِ پدر ژوزف، به دینِ تو هم خیلی نزدیک باشد.»
سرم را پائین انداختم و مدتی به فکر فرو رفتم. ایتوئل هاج و واج نگاه‌م کرد و گفت: «حرفِ بدی زدم؟!» گفتم: «خیلی برایم جالب است. می‌دانی امروز برای ما مسلمان‌ها چه روزی است؟» گفت: «نُن!» گفتم: «15 محرّم! یعنی پنج روز بعد از کشته شدن حسین، نوه‌ی پیامبرمان و ما این روزها به داغ او سوگواریم. می‌دانی حسین برای چه کشته شد؟» گفت: «نُن» گفتم: «برای مبارزه با فقر!» چشم‌هایش گرد شد: «راست می‌گوئی؟!» لبخندی زدم و گفتم: «بله. حسین، هزار و چهارصد سالِ پیش، وقتی دید حاکم نالایقی به نامِ یزید، دین و اموال مردم را چپاول کرده و به خوش‌گذرانی مشغول است؛ با او به مبارزه پرداخت و در مقابل ظلم و بی‌عدالتی او ایستاد. تا عاقبت، در روز 10 محرّم، جانِ خود و اندک‌یارانش را در این راه فدا کرد. از آن روز به بعد، راه او و جمله‌ی معروف او ـ آیا کسی هست که به ما کمک کند؟ـ الهام‌بخشِ میلیون‌ها نفر در جهان شده است.»
جیغ کوتاهی کشید و از خوش‌حالی دست‌هایش را به هم زد: «واو! چه‌قدر شبیهِ پدر ژوزف! می‌دانستم من و تو به نقاطِ مشترکی می‌رسیم. باز هم برایم از حوسِین بگو.»
گفتم: «حسین به همه‌ی ما یاد داد که برای ساختنِ آینده‌مان، باید با تمام وجود، با فقر و تبعیض بجنگیم. و تک‌تک آدم‌ها باید در این راه دستِ تعهّد بدهند. خودِ حسین با این‌که موظف به کارهای خیرخواهانه نبود اما، به عنوانِ انسانی آزاده، کارهای خیرخواهانه‌ی زیادی می‌کرد. یکی از اوج‌های زندگیِ حسین، زمانی است که آب دشمنان‌ش تمام شده بود. او آب خود را با مخالفان‌ش به اشتراک گذاشت و سربازان و حیوانات تشنه‌شان را سیراب کرد. حتی در میان‌شان می‌چرخید و با دست خود برایشان آب می‌ریخت.»

سکوت کردم. ایتوئل آن‌چنان محو حرف‌های من شده بود که مرا به ادامه‌ی سخن وا می‌داشت.
ـ 
تا حالا از «Quarante jours» شنیده‌ای؟! ما مسلمان‌ها و بسیاری دیگر، چهل روز در سوگِ حسین، سیاه می‌پوشیم و در گـَرانت ژو ـ روز اربعین ـ به سوی بارگاه‌ش راه می‌افتیم و نشان می‌دهیم که می‌شود دستِ‌کم نود کیلومتر و با ده‌ها میلیون عاشق، و ده‌ها روز پیاده رفت؛ در حالی‌که هیچ‌کس گرسنه و محتاج نمی‌ماند. آن‌هم به دستِ انسان‌های بزرگی که خودشان به آن لقمه‌ها بیش‌تر محتاجند! گَرانت ژو، پایانِ 40 روز مهربانی است! و آغازِ ‌40ها سال امید برای بشریت...

احساس کردم سر زلفِ ایتوئل، با تاری از موی حضرت حسین ـ سلام خدا بر او ـ آرام گره خورد. گرهی که هرچه گذشت؛ کور تر شد و کور تر. و گوشه‌ی آن گره‎ها، گرهی عمیق بر قلبِ خودِ من...

از آن‌روز، با دیگر بچه‌های دانش‌کده، زیاد به محله‌های فقیرنشینِ پاریس می‌رفتیم و ایتوئل ـ هم‌چون اسمش ـ ستاره‌ای می‌شد که آن خانه‌های بی‌فروغ را روشنی می‌بخشید. او که دیگر، پزشک قابلی هم شده بود؛ آن‌ها را معاینه می‌کرد و بقیه‌ی ما برای‌شان غذا و دارو می‌بردیم. و کارهای کوچک و بزرگی دیگر. برخی به نام پدر ژوزف و برخی هم‌چون ما، به نام اباعبدالل‍ه.
و این، آغازِ راهی بلند شد. راهی که به یاریِ خدا، خواهد رسید به بسته‌شدنِ همیشگی تمام دست‌های فقیر و پاک شدنِ تمامِ اشک‌های فروغلطیده از صورت‌های معصوم و بی‌گناه.
والسلام

_________________

پی‌نوشت: داستان «کافه‌ی خیابان تروکادرو»، در یکی از روزهای محرم و در فرانسه می‌گذرد و عاشقانه‌‌ای را آمیخته با نام سالار شهیدان تصویر می‌کند. جرقه‌ی نوشتن این داستان، ایمیلی بود که از گروه WhoisHussain، دریافت کردم و غیر از برش‌های دراماتیک‌ش، بقیه کاملاً دقیق و مستند است.