پیامبرِ خدا ـ سلام بر او و اهل بیت‌ش ـ در سفر بود. در همان روز‌ها دختر پیامبر از دختر زیبائی که در شکم داشت فارغ شد. حضرت حسین ـ سلام خدا بر اوـ به سوی پدر دوید و مژده‌ی آمدن‌ش را داد. با ‌دنیا آمدن‌ش، جرقه‌ای از شادی خانه را گرفت. اشک‌ در صورتِ حضرت علیّ مرتضا حلقه زد. امام حسین ـ سلامِ خدا بر اوـ نگاهی به پدر کرد و بهت‌زده پرسید: «پدر، چرا این‌گونه‌اید؟» فرمود: «فرزندم! به زودی پرده‌ها از جلوی چشمان تو هم کنار خواهد رفت!»

آن روز، عَقیلهُ النّساء پا بر این گیتی گذاشته بود. یعنی خرمندِ بانوان! سِرّ أبیها آمده بود. یعنی راز و رازدارِ پدرش علی! سُلالهُ الوِلایه آمده بود. یعنی افشرده و چکیده‌ی ولایت. فرزندِ سخن‌وری! غم‌خوارِ امام مجتبی. خورشید منظومه‌ی شکوه. پرده نشینِ پاکی. آیه‌ای از آیات خدا.

عمری زینب را با این القاب صدا زدند.

بی بیِ دو عالم، به امیر مؤمنان فرمود: «علی جان! پدرم در سفرند. می‌فرمائی نام دخترمان را چه بگذاریم؟»

علیّ مرتضا فرمود: «فاطمه جان! من در این امر بر خاتم‌المرسلین سبقت نخواهم گرفت. ما منتظر خواهیم ماند.»

رسول خدا به مدینه رسید. سلمان شادمان به سوی خانه‌‌ی رسول خدا دوید و خبر ولادت را داد. پیامبر تاب نیاورد و خودش را به خانه فاطمه‌اش رساند. نوزاد را در آغوش کشید و با صدای بلند گریست. فاطمه جلو دوید.

ـ پدر! فاطمه‌ات به فدایت! خداوند شما را گریان نکند! چرا گریه می‌کنید؟

فرمود: «ماه شب‌های من فاطمه جان! این طفل به دردهای گوناگون مبتلا خواهد شد. روزی که من و تو نیستیم.»

این‌بار، صدای فاطمه بود که به گریه بلند شد و برای این‌که کمی جگر سوخته‌اش را التیام دهد؛ پرسید: «پدر! اجر کسی که برای طفلم گریه کند چیست؟»

فرمود: «پاره‌ی تن‌م! نور چشمان‌م! اگر کسی برای فرشته‌ی کوچک‌ت گریه کند؛ خداوند اجر کسی را به او می‌دهد که برای حسن و حسینت گریسته باشد!»

لَختی گذشت. امیر مؤمنان آرام از رسول‌ خدا پرسید: «یا رسول ال‍له! ما بدون حضور شما اسمی برای دخترِ فاطمه تعیین نکرده‌ایم. زبان مبارک‌تان به چه اسمی می‌چرخد؟»

پیامبر فرمود: «علی جان! فرزندان فاطمه، فرزند من هستند. من هم تا رسیدن امر پروردگار، در نام‌گذاری «دخترم» صبر خواهم کرد.»

فوراً جبرائیل نازل شد و فرمود: «یا رسول‌الل‍ه! خدایت سلام می‌رساند و می‌فرماید: نام این دختر را «زینب» بگذار. من نام او را از اول روزگار، در لوح محفوظ‌م «زینب» نوشته‌ام.»

و زینب، جز به آغوش حسین، آرام نمی‌گرفت. آن‌گاه که کنار برادر بود؛ آن‌قدر او را نگاه می‌کرد که سیر شود. که خسته شود. اما مگر سیر شدن و خسته شدنی در کار بود! تابِ لحظه‌ای دوریِ حسین را نداشت. لحظه‌ای اگر بوی او را استشمام نمی‌کرد؛ روح از بدن‌ش پرواز می‌کرد! چه رسد به آن که بداند روزی با حسین‌ به «کربلا» خواهد رفت. که بداند روزی حسین‌ش می‌رود و باز نخواهد گشت و او در میانِ ققنوس‌های پرشکسته‌‌ی حسین، به هزاران درد بی‌پایان مبتلا خواهی شد. 

والسلام