«فاطمه»! دختر کوچولوی من! سلام.
موقعی که این نامه را برایت مینویسم، دیگر در این دنیا نیستی! ببخش مرا که این قدر دیر شدهاست. ببخش.
امروز، تاریک روشنای غروب، سرِ کلاس بودم که پیامی روی تلفنم ظاهر شد و توجّهم رو جلب کرد. زده بودند: «از ماجرای دختری که هنگام تدفین پدرش جان داده است؛ خبر دارید؟» چشمانم گرد شد. درس را متوقف کردم و نوشتم: «نه!»
نوشتند: «پدرش از مدافعان حرم بوده است.» چشمهایم را بستم تا بچه ها تشویشم را متوجّه نشوند. میان آنهمه نگاه زلزده، سعی می کردم دوباره تمرکزم را به دست بیاورم و درس را ادامه بدهم امّا انگار بخواهی کوهی بکَنی!
آخرین پیام روی گوشیام ظاهر شد: «آن دختر، تنها سه سال داشته است!» و عکست را پشت سرش فرستادند. همین عکس:

که چقدر زیبا بودی! نفسم حبس شد و چهره ام به تیرگی رفت!بچه ها پرسیدند: «استاد! چیزی شده؟!» کتاب را بستم و از کلاس بیرون زدم.
این هم سزای کسی که گوشی اش در کلاس، روشن باشد! دلم آشوب شده بود. زمین دورِ سرم میچرخید! چهقدر میخواهی تفصیل بدهم؟! دوست داری چه بشنوی؟! خراب بودم دیگر. خراب. احساس میکردم همه جا هستی و داری نگاهم میکنی «فاطمه»!
دلم به شش گوشه رفت. زبانم آرام چرخید: سلام بر آن عقیقِ حسین. عقیقِ کبودِ حسین!
راستی «فاطمه»! تو تا به حال عقیقِ کبود دیدهای؟ همان عقیق است. به همان شفّافی و به همان سرخی! فقط کمی کبودتر! حتّی اگر با دستت اشارهای به عقیق بکنی، ردّ دستهایت روی ماهش میماند! لک میشود! رد بر میدارد! امّا یقینم تا به حال، عقیقی ندیدهای که با «زدن»، کبود شده باشد!
آخ که چهقدر خرابم فاطمه! کوچولوی ناز!
پدرت را آوردند و نشانت دادند. امّا قلب کوچک تو تحمّل نکرد. با اینکه پدرت آرامتر از همیشه بود. مگر نبود؟! مگر همه پدرت را با احترام تشییع نکردند؟! مگر تو را با عزّت و احترام کنار بدن بابا نیاوردند؟! آیا کسی به پدرت جسارتی کرد؟!
میفهمی چه میگویم عزیزم؟! میدانی چه میخواهم بگویم بهار من؟
...
به خانه می رسم و روی میز تحریرم هوار میشوم. میخواهم شروع کنم به نوشتنِ «تو»! به نوشتنِ این سوگ. امّا قبلش، باید از «تو» هرچه بیشتر بدانم. در اینترنت میگردم و میگردم بل که عکس های بیشتری از تو پیدا کنم، که ناگهان، با این عکس مواجه میشوم:
نسخه ای از عکسِ تو، که این بار رویش نوشته شده: «جَعلی»! یعنی این خبر از اساس دروغ است! دخترِ سهساله ای که روی بدن پدرش جان داده، دروغ است! یعنی تو «فاطمه»... اصلاً نیستی! اصلاً نبودهای. شوکه شدهام. اشکهایم یخ میکند! مگر میشود؟! مگر میشود در این دنیای پُر شایعه و فریب، با تو هم بازی کرده باشند؟! و با این دلِ بیچارهی من؟!
حیرت زده، به جستجو ادامه میدهم تا اثری از تو پیدا کنم ولی تو اصلاً نیستی فاطمه! هرچه بیشتر میگردم؛ نبودت بیشتر حس میشود! عکست هم عکسِ کسِ دیگری است و پدرت هم پدر دیگری!
باورم نمیشود.
در میان جست وجو، ناگهان به عکس دخترکِ دیگری برخورد میکنم که او هم، سهساله است و به تشییع پدرش آمده است. یا دختری که قبر پدر شهیدش را در آغوش گرفته است. یا دختر دیگری که کنار بدن بابایش، جان داده! گیرم که سنهایشان بیش یا کمتر از سه سال!

یادگاران شهدای مدافع حرم و جنگ تحمیلی
نفسم بالا می آید و ضربان قلبم تسکین پیدا می کند.
چه قدر خوب!
می بینی فاطمه؟! تو هنوز هستی! تو دروغ نیستی! روحِ بلند تو، در کالبد هزاران «فاطمه» دیگر تبلور پیدا کرده است. و من چه قدر آرام شدهام.
راستی قبل از رفتن، تا یادم نرفته بگذار بگویم که چرا اسم تو «فاطمه» است؟! هزار سال پیش، وقتی «مادرِ دردها» را از کربلا وارد کوفه کردند؛ «فاطمه»ی کوچکِ سهسالهای همراهِ آنها بود. مادر دردها، ضجّه میزد؛ مویه میکرد؛ ناله میکشید؛ ملامت میکرد... امّا وقتی دید دستهای خونآلود، سر مطهّر برادرش را جلوی چشمانِ خون آلودهاش آوردهاند؛ نگاهی مظلومانه به سر برادر کرد و فرمود: «یا أخی! فاطمَ الصغیره کَلِّمها. فقد کادَ قلبُها أن یَذوباً: خورشیدِ غروب کردهی من! اگر میخواهی خود را به ما نشان دهی باشد! اگر می توانی اشکهای ما را تحمل کنی بیا! امّا نگاهی هم به «فاطمه»ی سهساله ات بیانداز و با او حرفی بزن که قلبش دارد از جا کنده میشود. بگذار با صدای مسیحائیِ تو، زنده بماند تا من او را به مدینه ی مادرم برسانم.»