آدم ـ سلام خدا بر اوـ نگاهی به بالای سر انداخت. گوشهی عرش نام پیامبران و امامان را دید. نام یکیکِ آن سراپردگان را با جبرائیل تکرار کرد تا به نام مقدّست رسید و خواند: «حسین!» اما دلش شکست و اشکش به گونه غلطید. علّت را از جبرائیل پرسید و او داستانِ تو را برایش گفت. که آنچنان تشنه میشوی که بیآبی چون دودی میان تو و آسمان فاصله میاندازد! و جز با چکاچکِ شمشیرها، جوابت را نخواهند داد. بعد از آن، آدم و جبرائیل، هر دو برایت چون مادرِ بچهمرده گریستند.
نوح ـ سلام خدا بر
اوـ هنگامی که میخواست سوار کشتی شود؛ به دستور خدا پنج میخ به اطراف کشتی کوبید
و با هر کدام نامِ مطهر یکی از پنج تن آل عبا را گفت. اما چون به پنجمین نام
رسید، ناگهان دلش فرو ریخت و چشمهایش به لرزش افتاد. چون از باریتعالی علت را
پرسید؛ فرشتهی وحی از شهادت مظلومانه تو فرمود. نوح پای کشتی نشست و سخت گریست.
ابراهیم ـ سلام
خدا بر اوـ دشنهی ذبح اسماعیل را به کناری افکند و نفسی تازه کرد. همانطور که
اسماعیل را که از او دور میشد مینگریست؛ با خود گفت: «ای کاش به داغ فرزند مبتلا
میشدم و به مقام صبر هم میرسیدم!» وحی رسید و داستان شهادت و تنهائیِ تو را
برایش آورد. ابراهیم به سختی اشک ریخت. آنجا بود که فرشته وحی به او گفت: «حال که
برای حسین گریستی؛ پاداش صبر بر مصیبت فرزندت را هم خواهی داشت. و فَدیناهُ بِذبحٍ
عَظیم. این همان قربان بزرگ است که برای اسماعیل قرار دادهایم.»
عیسا ـ سلام خدا
بر اوـ از کربلا میگذشت. آهوانی را دید که میگریند و به سمتش میدوند. با
حواریونش فرود آمد و با آهوان گریست. حواریها هم از گریه او به گریه افتاده
بودند اما نمیدانستند چرا اشکهای پیامبر خدا اینگونه فرو میریزد. او داستان شهادتت
را برایشان فرمود و نالهشان به آسمان رفت.
پیامبر خدا ـ سلام
خدا بر او و آلش ـ شبی دیر به خانه برگشت. ام سلمه چون صورت خاکآلود و پژمرده
پیامبر را دید؛ سراسیمه جلو دوید و بر سر و صورت خود زد. حضرت فرمود: «امشب مرا به
سرزمینی بردند به نام کربلا... .»
روزی دیگر، در برِ
پیامبر بودی که یکی از فرشتگان اجازه گرفت تا به پابوسیِ جدّت برسد. و شاید برای
دیدن تلاقیِ خندههایت با خندههای پیامبر! چون وارد شد؛ پرسید: «یا محمد! آیا
حسین را دوست داری؟» فرمود: «آری به خدا سوگند!» گفت: «ولی امتت او را تنها خواهند
گذاشت و خواهند کشت.» شادیِ پیامبر، تبدیل به اشکی شد که تا گونههای کوچکت ادامه
یافت. فرشته گفت: «ای پیامبر، آیا میخواهی تربتش را نشانت دهم؟» و در چشم بر هم
زدنی خاکی از گوشه بالش آورد و به دستان پیامبر ریخت. خاکی که کمکم گِل میشد.
جدّت همیشه به زنان خانه سفارش میفرمود: «نگذارید حسینم به
گریه بیافتد.» آنروز اما چون وارد خانه شد؛ فرمود: «کسی نزد من نیاید.» همه
فهمیدند که همین لحظات باید پیامی از آسمان برسد یا رسیده باشد!
به سمت غرفهی در بستهی پیامبر دویدی. امسلمه تو را در
آغوش کشید و شیرین زبانی کرد تا آرامت کند. اما گریهی تو شدت یافت. امسلمه بینِ
دو دستور مانده بود که چه کند. وارد نشدنِ هیچکس بر پیامبر یا نَگریستنِ حسین!
اما او دومی را ترجیح داد و دستانِ کوچکت را رها نمود. هرچه باشد، حسینی. حسین.
وارد بر پیامبر شدی و در دامان مطهّرش آرام گرفتی. جبرائیل داشت به پیامبر میگفت:
«آری ای پیامبر، و پس از آن امتت، او را
خواهند کشت.» پیامبر فرمود: «آیا با آنکه به من ایمان دارند او را میکشند؟ نگاهی
به چهرهات کرد و سرش را پائین انداخت: «آری!»
پیامبر، مصیبتزده و درد کشیده، در حالی که هنوز تو را به آغوش
داشت؛ از اتاق خارج شد و مستقیم به سمتِ اصحابش، بیرون رفت. گوئی پردههای نمزدهی
چشمانش، مانع شده بودند تا چهرههای نگرانِ اهل خانه را دیده باشد!
روزی دیگر در آغوش مادرت آرام گرفته بودی. و جدت، چشم از تو
بر نمیداشت. ناگهان زبانش به غیب باز شد و صدا زد: «خدا کشندهات را لعنت کند.
خدا عریان کنندهات را لعنت کند. خدا بین من و آنان داوری کند.» فاطمه زهرا ـ سلام
خدا بر اوـ علت را پرسید. حضرت نگاهی به او انداخت و گوشهای از داستانِ شهادتت را
باز نمود: «دخترم! پس از من و تو، حسین را بسیار میآزارند. اما او آن روز در میان
گروهی است که مثل ستارگان آسمان، درخشان و مشتاق شهادتند. پرسید: «پدر! آنجا
کجاست؟» فرمود: «سرزمینی از رنج و بلا.» پرسید: «پدر! آیا کشته می شود؟»
ـ آری دخترم. امّا نه مثل هیچ یک از گذشتگان. آنروز اهلِ
آسمان و زمین و فرشتگان و حیوانات و گیاهان و دریاها و کوهها بر او خواهند گریست.
اشکهای مادرت هم بر گونهی مطهرش چکید.