حالِ آقایم خوب نیست. و این، مرا از همیشه نگران‌تر می‌کند. خانه کوچکِ امام عسکری ـ سلام خدا بر اوـ برو بیائی است از شیعیانی که دسته دسته وارد هَشتی می‌شوند و کمی بعد با چشمانی سرخ و ورم‌کرده خانه را ترک می‌کنند. دورتر از دربِ خانه زیرِ درخت، چند نفری ایستاده مراقب اوضاع هستند. در میان‌شان «نِحریر» را می‌شناسم. ندیم خلیفه‌ی عباسی! غلط نکنم این بار هم قرار است راپورتِ اوضاع را برای مُعتَمِدِ عباسی ببرد! گرچه خبر بیماریِ آقایم، در تمام سامره پیچیده است و همه‌ی شهر صحبت از ابن الرضاست.

بوی جنایت می‌آید! بوی مخفی‌کاری! بوی سَم!

نفس‌م به سختی بالا می‌آید؛ مثلِ نفس‌های آقایم. اما نفس‌های من پر از «دل‌هره» است و نفس‌های او پر از «درد»! نمی‌دانم چه کنم. گرچه دیگر جانِ جوانی ندارم اما باز از این طرف به آن طرف می دوم. به این دستور می‌دهم و از آن دیگری کار می‌خواهم. لحظه‌ای بعد، صدای ضعیفِ مولایم از حجره بلند می‌شود.

ـ عَقید! کجائی؟

سراسیمه خودم را به حجره می‌رسانم. ابوسَهل نوبَختی، ـ یارِ با وفای امام ـ هم کنار بستر، قلم به دست نشسته اشک می‌ریزد و سعی می‌کند همه چیز را دقیق ثبت کند.

حضرتِ ماه، صورت درد کشیده‌اش را سمت من می‌کند:

ـ یا عَقید! برایم قدری جوشانده آماده کن و بگذار سرد شود. بل‌که کمی دردم التیام یابد.»

دوان دوان جوشانده را آماده می‌کنم و به دستان لرزانش می‌سپارم. اما دندان‌هایش به سختی به کاسه می‌خورد. از شدت ضعف نمی‌تواند بیاشامد. باز صدای نازنین‌ش بلند می‌شود:

ـ یا عقید! اگر به حجره‌ی دیگر بروی؛ کودکی را می‌بینی که سر بر سجده گذاشته است. او را صدا بزن تا نزد من آید!

کودک؟! در این خانه؟! دست پاچه می‌شوم. من موی خویش را در غلامیِ این خانه سپید کرده‌ام! زمانی در همین خانه، آقایم امام عسکری طفلی بوده است و من غلامیِ پدرش امام هادی کرده‌ام. اما هرگز نبوده تا خبری در این خانه باشد و من ندانم.

دربِ حجره‌ی کناری را باز می‌کنم آرام.

آری! کودکی با موهائی موّاج و روشن، سر به سجده گذاشته و انگشت اشاره‌اش را به سوی آسمان گرفته است. ناباورانه به او نزدیک می‌شوم. صدای مناجاتش را حس می‌کنم. لحظه‌ای در دلم میگذرد که بایستم همان‌جا و برای همیشه تماشایش کنم اما... آرام می‌گویم: «سلام آقاجان!» و او آرام سرش را بلند می‌کند و به من نگاه می‌کند: «سلام بر تو!»

خدای من! چه می‌بینم. ماهِ آسمان سر از سجده برداشته است. عقب عقب می‌روم. همین دو کلمه کافی است تا ببینم دندان‌هایش را و فاصله‌ی میان‌شان که می‌درخشد. مسحور شده‌ام. مسحورِ زیبائی‌اش. دستِ خود را به سمتش می‌گیرم تا برخیزد.

ـ آقای من! شما چه‌قدر... راستش... نمی‌دانم چه بگویم... امام در حجره‌ی دیگر به انتظارِ شما هستند.

دست در دستانِ من برمی‌خیزد و دست در دستان من از حجره بیرون می‌رویم. راه رفتنش مثلِ هیچ‌کس نیست. طنینِ قدم‌هایش آهسته و سنگین است. احساس می‌کنم دارم زیر بارِ هیبتش خرد می‌شوم.

ـ سلام پدر!

به سمت آقایم می‌دود و در آغوش یک‌دیگر به گریه می‌افتند.

دست‌ها را به صورت می‌گذارم تا حالم، توجهی را جلب نکند. پروردگارا! چرا من بی‌خبر بودم از این شاهزاده‌ی هستی؟! یعنی مولای من، فرزندی داشته و من، بی‌لیاقت از دیدارش بوده‌ام؟! البته که دیدنِ فرشته‌‌گانِ آسمان لیاقت می‌خواهد! خادمِ سیا‌ه‌رنگ را چه به این حرف‌ها! پیرمردِ مو مُجعّد را چه به این اسرار!

دارم با خودم حرف می‌زنم اما خطابِ امام به فرزندش مرا به خود می‌آوَرَد:‌ «ای سید اهل‏ بیتِ پیامبر، ای مهدیِ موعود! گریه مکن که من به زودی پروردگارم را ملاقات خواهم کرد و از درد تن خواهم آسود! فقط قدری مرا آب بده.»

آقازاده فوراً اشک‌هایش را پاک می‌کند. قدح آب جوشانیده را برمی‌دارد. مقابل صورت پدر می‌گیرد و چند جرعه‌ای بر او می‌نوشاند. عرق‌ جبینِ پدر را پاک می‌کند. آب و حوله ای برمی‌دارد و پدر را وضو می‌دهد.

امام عسکری آخرین نگاهِ خویش را، پر از عشق، به آخرین فرستاده‌ی الهی می‌اندازد: «پسرم! تو را بشارت باد که توئی مهدی. توئی حجّت خدا بر زمین. توئی زاده‌ی حسن زاده‌ی علی زاده‌ی محمد زاده‌ی علی زاده‌ی موسی زاده‌ی جعفر زاده‌ی محمد زاده‌ی علی زاده‌ی ابیطالب! رسول خدا پدر توست و نام تو، نام اوست. توئی واپسینِ امامانِ طاهرین! و این همان وعده‌ای است که پدرانِ طاهرینم به من داده‌‌اند. سلام بر همه‌شان باد.»

و روح مطهرش به آسمان پرواز می‌کند.