بهنامِ خدایِ عیسی بن مریم!
هودِ من سلام.
نمیدانی چهقدر خوشحالم پسرم؛ که میتوانم برایت و برای اوّلین بار نامه بنویسم.
من هیچ تصویری از چهرهی اکنونِ تو در ذهنم ندارم! غیر از نوزادی نحیف، با چشمهائی عسلی و اشکآلود؛ که سال ۲۰۱۲ به دست قاقاچیانِ سوری سپردمش و صدای گریهاش در کوهستان میپیچید!
امّا بگذار حدس بزنم.
تو اکنون باید ۱۱ ساله شده باشی. هم سنّ آن روزهای مادرت؛ که حرامیانِ ریش قرمز، در شمال عراق اسیرش کرده بودند.
و به جرمِ رنگِ چشمانش و به جرمِ ایمانش به مسیح، میانشان دست به دست میچرخید تا روزی که تو را درونِ شکمش احساس کرد!
یکی از آنهائی که مرا به کنیزی گرفته بود؛ شکمگندهای لبنانی بود! التماسها و اشکهای بیامانِ من، دلش را به رحم آورد و قبول کرد تا بهجای مفقود کردنت، تو را به یکی از دوستانِ قاچاقبرِ سوریاش بسپارم.
من از آن روز، به آرزوی تنها چیزی که در این دنیا برایم مانده بود؛ _یعنی تو_ سر به بالینِ شبها گذاشتم و اردوگاه اردوگاه دعا کردم تا خدای مسیح، مرا از چنگال ریشقرمزها نجات بخشد.
هودِ عزیزم! اینها را میگویم تا اگر داعش دوباره بازگشت و دیگر نامهای از من نرسید؛ داستانِ زندگیات را بدانی.
حال من اینجا خوب است! همین که بدانم تو خوبی؛ حال من هم اینجا خوب است! اینجا یعنی گوشهای دنج از دنیا، یعنی روستائی دور افتاده به نامِ برزِن در سوریه!
اخبار بیرون، خیلی به ما نمیرسد.
فقط روزی شنیدم که گفتند آن کسی که به فریادمان رسیده و ریش قرمزها را از بین برده است؛ یک ژنرالِ ایرانی بوده است! باورت میشود؟!
اسمش را نمیدانم ولی هر کجا هست سَنت مری نگهدارش باشد!
امروز هم از UN میانمان آمدند و گفتند دیگر نامه نوشتن برای دخترانِ ایزدی ممنوع نیست! اگر چیزی بنویسید؛ ما برایتان میفرستیم! شاید بتوانید دوباره خانوادهتان را پیدا کنید!
و اکنون، رسیدنِ این نامه به تو، آخرین آرزوی من است.
گمان نکنم هرگز بتوانم تو را ببینم.
بار دیگر دلم برایت پر میکشد عزیزم دلم.
رُزا برکات
مادرت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ