سلام. نام من «عبدالله» است. اهل قبیله ی بنی فَزاره.
داشتم از مکه بیرون می رفتم که یار قدیمی ام «زهیر» را دیدم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خوشحال تر شدم وقتی فهمیدم مقصد او هم کوفه است! و الان، مدتی است که هم راهِ عیالات و خویشان او، صحرا و کوه را پشت سر گذاشته ایم.
طرح از: خانم آقابابائیان
زهیر صدایم زد:
عبدالله! حواست کجاست باباجان! آن سیاهی را نزدیک کوه می بینی؟ مدّتی است همراه ما دارد می آید. نگرانم که قصد عیالات و آذوقه ی ما را کرده باشد!
به خودم آمدم. راست می گفت، در دل این صحرا به هر سیاهی ای نباید اعتماد کرد. گفتم: «جناب زهیر! من می روم سر و گوشی آب بدهم و برگردم.»
...
خدای من! این که کاروانِ «پسر فاطمه» است! حسین، وسط این صحرا چه می خواهد؟ آن هم با این همه بانوی سیاه پوش و بچه های خردسال! زودتر بروم، زهیر را خبر کنم که از شنیدنش خوشحال می- شود!