حال مُتوکّل ـ این خلیفهی کثیف عباسی و این بزرگترین دشمنان آل رسول ـ روز به روز سنگینتر میشد.
بستر بیماری و زخمی بزرگ که در بدن او ایجاد شده بود؛ خودش و اطرافیانش را بیتاب
کرده بود. احدی از اطباء جرأت نمیکرد به او نزدیک شود و داغی بر بدن او بنهد. مادر
متوکّل، که دید فرزندش در بستر مرگ است؛ نذر کرد اگر خوب شد؛ به شکرانهاش پول
بسیارى نزد حضرت ابوالحسن امام هادی علیهالسلام بفرستد. اتفاقاً همان روزها «فتح بن
خاقان»، یکی از درباریان، نزدیک متوکّل آمد و به او گفت: «خلیفه! کاش کسی را مىفرستادید نزد این مرد ـ
امام هادی علیهالسلام ـ و سؤالی هم از او مىکردید. شاید نزد او دستوری باشد که
راه شما را هموار کند!»
خلیفه، بی درنگ کسى را نزد آن حضرت فرستاد و مرض او را شرح
داد. مدتی بعد، فرستاده با این دستور بازگشت
که: «کمی سرگینِ له شدهی گوسفند یا روغن او را بگیرید. با گلاب مخلوط کنید و روی
دُمل بگذارید!»
چون فرستاده، دستور را آورد و به آنها گزارش داد؛ آن را به
باد مسخره گرفتند. فتح گفت: «به خدا، او به آن چه گفته داناتر است.» و خودش دوا را
حاضر کرد و روی زخم خلیفه گذاشت. متوکل آرام شد و به خواب عمیقی فرو رفت. زخم هم
سر باز کرد و هرچه داشت بیرون ریخت! خبر سلامتی خلیفه را به مادرش دادند. او هم سر
از پا نشناخته، ده هزار اشرفى را مُهری زد و برای امام علیهالسلام فرستاد. متوکل هم
از بیمارى خود بهبود کامل یافت و برخواست.
گذشت و گذشت. تا رسید به روزهائی که منزلت و بزرگی امام هادی
نزد مردم، «بعضیها» را حسابی کلافه کرده بود. آمدند پیش متوکّل و بدگوئی آن حضرت
را کردند که: «چه نشستهای! علیّ النقی، در پس این آرامشش، به جمعآوری اسلحه و
دشمن تراشی برای تو مشغول است.» خلیفه را برق گرفت...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۳
۱
۰
سیدمحمدحسن لواسانی