سلام مادر. برخیز
که دوران رنجهایمان سر آمده است. چشمهای خستهات را باز کن. دیگر قرار نیست از
پس رحِم با هم سخن بگوئیم. اگر عجوزههای مدّعیِ عرب، من و تو را تنها گذاشتند؛
باکی نیست! من دیگر به دنیا آمدهام! بیا برخیز که این چهار قابلهی بهشتی را
مشایعت کنیم. این چار بانوی گندمگون و بلند قامت را. ساره، آسیه، مریم و کلثوم. همانها
که پدرم رسول خدا فرمود: تو و آنان برترین بانوانِ عالَمید. و این همه حوریانِ تشت
و ابریقِ بهشتی در دست را، که منتظر ایستادهاند تا چشمهایت را باز کنی و به
آسمان برگردند.
نام: خدیجه لقب:کُبری (پیامبر
خدا با این لقب، صدایش میزد.) کنیه: امّ المؤمنین نام مادر: فاطمه دخت زائده
بن اصم. از اولادِ لُوَیّ بن غالب نام پدر: خُویلد بن عبدالعُزّی
بن قُصَی بن کلِاب بن مُرّه بن کعب بن لُوَیّ بن غالب همسر: بزرگترین پیامآورِ الهی
ایام حج بود. پیامبر خدا از
کوهِ صفا بالا رفت و آواز داد: «ایّها الناس! من پیامبر خدایم.» صورتها به سمتش
چرخید وبعد به سمتِ یکدیگر. که «محمد» چه میگوید؟! هنوز خیلی دورش را نگرفته
بودند که پائین آمد و سوی «مروه» رفت. آنها که برای اولین بار این کلمات را میشنیدند؛
آرام دنبالش راه افتادند و برخی هم فقط با چشمشان. چشمهای بهتزدهشان.
از کوه «مروه» هم
بالا رفت و صدای نازنینش را بلند فرمود: «مردم! من پیامبر خدایم! من پیامبر خدایم!
فرستادهی خدا!» هنوز سخنش به
اتمام نرسیده بود که صدای چکاچکِ بارانی به گوشش رسید. بارانِ «سنگ»! جهلمردانِ
قریش، و آنهائی که دستهاشان به دامانشان میرسید؛ همان دامانها را پر از «گلسنگ»
کرده بودند و نثارش مینمودند. روی مبارکش را سریع برگرداند و در میانشان
«ابوجهل» را دید. امّا خیلی دیر شده بود. سنگی از دست ابوجهل، به جبههی صورتش
برخورد کرد و آنرا شکست. آن حضرت، پناه برد
به دامنهی سومین کوه. ابوقبیس.
در میان مشتی کاغذ، تاریخ
بلند زندگیات را مرور میکردم یا رسولالله! آمدم از اولین لحظهی
دیدارت با خدیجه بنویسم. ناگهان چشمم به برگههائی افتاد
که آخرین لحظات زندگی «خدیجه»ات را روایت میکرد. درست مثل موقعی که وسط سور و سات
مجلسی، هوس کنند روضه ای بخوانند یا وسط جشن تولدی، چند قطره اشکی! خواندم از لحظه ای که، خبر
دادند نفس های «خدیجه»ات سنگین شده است. خودت را بی تاب به بستر خدیجه رساندی.
«بستر» که چه عرض کنم. شنیده ام که وفات خدیجهی تو، در شعب ابی طالب بوده است. بهتر
است بگویم در میان رملهای داغ شعب ابی طالب... . نهایتاً زیر سایبانی یا پناه
برده به نیمچه چادری. چشمهای بی رمقش را به سوی
تو خورشید، باز کرد. -یا رسول الله! مرا ببخش که «خدیجه»
ی خوبی برای تو نبودم و در حقّت کوتاهی کردم. و خواست جملهی دیگری بگوید
اما خجالت کشید و اجازه خواست تا حرفش را از طریق فاطمه بگوید. از بستر او فاصله گرفتی و این
اولین بار بود که، سوز دوری خدیجه را با قطرات اشکت پاسخ میدادی و نبودش را حس میکردی،
با این که هنوز پیش تو بود! دقایقی بعد،
فاطمهی پنج ساله آمد و پیغام مادرش را رساند. خدیجه فقط از تو، لباس زمان
نزول وحیات را خواسته بود که بعد از وفات به تنش کنی. اگرچه هنگام کفن، پارچه ای
هم از آسمان رسید و تو هر دو را بر تنش نمودی. وصیت دیگر خدیجه امّا، جگر
تو را سوخته بود: -یا رسول الله، مواظب فاطمه ام باش. نکند
صدای کسی بر فاطمه ام بلند شود. نکند دستی به صورت فاطمه ام دراز شود. نکند فاطمه
ام را بزنند... . چقدر زود گذشت این بیست و پنج سال!