مدینه-
ظهر- مدتی قبل از نازل شدن آیهی حجاب
ورود برای همه آزاد است! هر کدامتان دوست داشته باشید، می توانید به خانه رسول الله
بروید، و هر وقتی که بخواهید. البته مگر موقعی که «دحیه کلبی» مهمان آن حضرت
باشد. خودِ پیامبر، از مسلمین این طور خواستهاند. چون، مکاتبات آن حضرت با
پادشاهان روم و بنی حنیف و بنی غسّان، همه به دست «دحیه» انجام میشود.
امروز،
آهنگ خانه رسول الله کردهام. نزدیک درِ خانه که میرسم، سلامی میگویم و آرام
پرده را کنار میزنم. وا أسفاه. باز هم «دحیة بن خلیفه کلبی!». کنار
رسولالله نشسته است و تازه، سر آن حضرت را هم به دامن گرفته است! حضرت هم در
خوابی عمیق فرو رفته اند. این، یعنی من اجازه ندارم وارد شوم. باشد! فدای خوابهایت
یا رسولالله.
پرده را میاندازم.
در راه برگشت، علی علیه السلام را میبینم:
_ السلام
یا حُذَیفه. از کجا میآیی؟
_ علیک
السلام علی جان. از خدمت رسول خدا میآیم.
_ پیش آن
حضرت چه می کردی؟
_ با آن
حضرت کاری داشتم ولی نتوانستم عرض کنم.
_ چرا؟
_ دحیه کلبی،
پیش آن حضرت بود. من هم داخل نرفتم. امّا علی جان! اگر رسول الله را دیدید؛ میتوانید
حاجت مرا به اطلاع آن حضرت برسانید؟
حضرت میفرماید:
«اتفاقاً من هم میخواستم به دیدار رسول خدا بروم. پس بیا با هم برویم.»
با هم به
راه میافتیم تا درب خانه رسول الله. من، همان جا، کنارِ در مینشینم. ولی حضرت
پرده را بالا میزند و سلام میفرماید و داخل میشود. میشنوم که دحیه در جواب
حضرت میگوید: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الله و
برکاته. یا علی! جلو بیا و سر برادر و پسر عمویت را به دامن بگیر. تو از همه به
این کار سزاوار تری. الجنس مع الجنس یمیلون!»
امیر مؤمنان مرا صدا میزند که داخل
بیا و میروم. دیری نمیپاید که رسولالله آرام چشمهای مبارکش را باز میفرماید.
فدای چشمهایت یا رسولالله!
حضرت، نگاه پر مهرش را به علی علیه
السلام میدوزد و میفرماید: «علی جان، سر مرا از دامن چه کسی گرفتی؟»
- از دامن دحیه کلبی!
تبسّم زیبایی، روی لبان مقدس پیامبر
نقش میبندد: «علی جان، او جبرائیل بود!...
علی جان! هنگامی که داخل آمدی،
چه گفتی و او چه جواب داد؟»
_ هنگامی
که وارد خانه شدم؛ سلام کردم و او جواب داد: السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الله و
برکاته!
_ علی
جان، قبل از این که اهل زمین به تو با لقب «امیرالمؤمنین» سلام کنند، فرشتگان و
ساکنان آسمان به تو با این لقب سلام کردهاند! جبرئیل هم به امر خدای متعال، این گونه
به تو سلام کرد! او از طرف پروردگارم وحی کرد که «امیرالمؤمنین» گفتن به تو را، بر
همه مردم واجب کنم و من به زودی چنین خواهم کرد! إن شاء الله.
غدیر خم_ حجة الوداع_ سال
سیزدهم هجری
خدا را
شکر که همین نیمچه پارچه، همراهمان بود. که دور پایمان ببندیم و الّا پاهامان از
حرارت دود میشد. رسولالله بالأخره تصمیم مبارکش را عملی نمود. مطمئنم تا امروز،
مادر صحرا چنین جمعیتی به خود ندیده است. یک صد و بیست هزار نفر! شاید هم صد و چهل
هزار! یا صد و هشتاد! بگذریم. در این آتشِ شن، سایهی همین خیمه هم غنیمت است. کمکم
پلکهایم، روی هم میرود. امّا صدای گفتوگوئی در خیمهی کناری، مرا از جا میکَند.
_ محمد
احمق است! دلش خوش است که بعد از مرگش، «علی» خلیفه است!
_ نه احمق
نیست. دیوانه است...
_ احمق
شمائید که دارید سر احمق یا دیوانه بودن محمد بحث میکنید! ما نباید بگذاریم حرفش
به کرسی بنشیند و علی خلیفه شود. همین! چرا آسمان را به ریسمان می دوزید؟!
_ آری؛ باید
چنین کنیم. امّا شک دارم با شما بزدل ها به جائی برسم. مگر نبود! آن روز که از «تبوک»
بر میگشتیم، وقتی رفتیم شتر محمّد را رم دهیم، تا محمّد بانگ زد، همه مثل
گوسفندان فرار کردید!
_ خودت هم
جزو آن گوسفندان بودی. نبودی؟ تازه محمّد از نقشه با خبر بود!
...
خدای من،
خیمهی کناری چه خبر است؟! این ها، همان پانزده نفرند که آن شبِ تاریک، میان کوه، به
من و پیامبر، حمله ور شدند. بی شرم ها قصد جان پیامبر را کرده بودند! اگر نبود که پیامبر
به اشاره ای آسمان را روشن کرد، در آن ظلمات، هیچ کدامشان را نشناخته بودم. بعد
صدای رعدآسای پیامبر، شتر را متوقف و مرا در جای میخ کوب کرد: «خوب ببین حذیفه!» خوب یادم هست: سعد بن أبی وقاص، ابوعبیده، ابوالأعور، مغیره،
سالم، خالد بن ولید، عمروعاص، ابوموسی اشعری، عبدالرحمن بن عوف و... . خدایتان لعنت کند. هنوز «آخرین پیامبر»، بین شماست. هنوز «مَحبط الوَحی»
زنده است و شما چنین می کنید؟ دو روز نیست که هجوم این همه آدم که برای
بیعت، سر از پا نمی شناسند؛ نفس مان را گرفته است. همه آمده اند. حتی زن ها. حتی
زن های پیامبر. حتی بی بی دو عالم. چرا نمی سوزید در آتشِ خود افروختهی خود، که در
این وا نفسا، این گونه آتش میسوزانید! خونم به جوش آمده! حال خودم
را نمیفهمم. از خیمه بیرون می زنم و یک راست داخل خیمه کناری می شوم و فریاد می زنم:
«به به! خار بود، به لجن آراسته شد! درست حدس می زدم. سعد وقاص، سعد، مغیره،
سالم، ابوعبیده... . از آن شب، خوب می شناسمتان. ننگ بر تکتکتان. مگر سفیدی زیر
بغل پیامبر و علی را ندیدید؟ آن قدر علی علیه السلام را بلند فرمود که پای مبارکش
به زانوی پیامبر رسید. هنوز رسول خدا زنده است نابکارها! به خدا قسم الان می روم و
همه چیز را به رسول الله میگویم.»
اهل خیمه به
خود آمدهاند: «حذیفه تو اینجا بودی؟! هرچه گفتیم شنیده ای؟ تو را به حقّ همسایگی
مان، دست ازین کار بردار!»
داد
میکشم: «شما کر بودید وقتی پیامبر، تمام جانش را در صدایش می ریخت که: هذا عَلِیٌّ
أنصَرَکُم لی و أحقَّکُم بی و أقربُکُم إلَیّ و أعزُّکُم عَلَیّ[1]؟! مگر
ندیدید دیروز، در همین غدیر خُم، وقتی معاویه به خلافت علی علیه السلام، بی
احترامی کرد؛ پیامبر تصمیم گرفت، همین جا خون معاویه را بریزد؟! اگر آیة «لا تُحَرِّک بِهِ لسانَک» نازل نشده بود؛
الآن، معاویه، خوراک لاشخوار ها بود![2] به خدا در
مقابل توطئه تان سکوت نخواهم کرد.»
_ هر غلطی
می خواهی بکن. اصلاً هر چه در مورد ما بگوئی، انکار میکنیم.
از خیمه
بیرون میزنم؛ صدا و رگهای گردنم، جمعیّت را متوجه میکند: «غلط، وجود شما است نامردها!»
اشک جلوی
چشمم را گرفته. به پیامبر پناه میآورم. حضرت متوجه من میشود.
_ چرا این
قدر پریشانی حُذیفه؟
_ یا رسول الله، ببین پشت سرت چه می گویند؟! از
هیچ توهینی به ساحت مقدّست ابا ندارند... ؟
پیامبر،
آن ها را احضار میفرماید و توضیح میخواهد. ولی آن ها، تکذیب میکنند.
_ به خدا
قسم به ما دروغ بسته اند. ما هرگز چنین نگفته ایم.
جبرئیل
نازل می شود: یَحلِفُونَ بِالـلهِ ما قالوا وَ لَقَد قالوا
کَلِمَ الکُفرِ و کفَروا بَعد إسلامهم: به خدا سوگند یاد می کنند که آن سخن را
نگفتهاند. در حالی که سخنی کفرآمیز، به زبان آوردهاند و بعد از مسلمان شدن شان
کافر شدهاند[3].
علی علیه
السلام آرام میفرماید: «هر چه می خواهند بگویند. من از آنان نمی ترسم و
شمشیر بر دوشم است. پاسخ سختی به آن ها خواهم داد.»
پیامبر فوراً میفرماید: «جبرئیل آمده و فرمود؛ علی
باید در برابر بلایائی که سرش میآید، «صبر» کند. علی جان، خداوند صبر تو را می
خواهد نه جبر تو را.»[4]
آرام آرام،
گونه های علی، تر می شود و دست مبارکش از قبضهی شمشیر، رها.
حجاز_ابتدای
خلقت_ده هزار سال قبل از تولد پیامبر
آن قدر از
هابیل علیه السلام، خوبی می بارد که پدر را شیدای خود کرده است. حضرت آدم ابو
البشر علیه السّلام، بعضی از علوم خود را به او یاد داده است. و حتی اسم اعظم الهی
را. و از همه مهم تر، «وصایت» است که به هابیل رسیده است.
امّا
افسوس. قابیلی هست که به برادرش حسادت ورزد و پدرش را ملامت وحتی مورد عتاب قرار
دهد. هرچه پدر او را نصیحت می کند که: «امر خلافت و وصایت با خداست و دست من
نیست»؛ قابیل لعین، قانع نمی شود. روز به روز، حسادتش، گداخته تر می شود. تا این
که، هابیل را تهدید به کشتن می کند؛ و عاقبت، تهدیدش را عملی می کند.
امروز، هوا
تیره و تار شده است. سینهی حضرت آدم علیه السلام، سنگینی میکند. تغییر ناگهانی هوا،
بوی مصیبت میدهد. حضرت آدم، از قابیل سراغ هابیل را می گیرد ولی او اظهار بی خبری
می کند.
آدم از
خود، بی خود می شود و سر به صحرا می گذارد. همان طور که بر سر خویش می کوبد و ضجّه
می زند؛ به جستجوی عزیز خویش می گردد. آن قدر می گردد و می گردد، تا عاقبت، مدفنِ
هابیلِ مظلوم را (شاید با علم الهی خویش) پیدا میکند. خودش را روی آن مدفن مطهّر
میاندازد. چهل روز، کنارِ قبر هابیل می ماند و ناله سر می دهد. به خدای متعال
شکایت می کند واین اشعار را مرثیه می کند:
تغیـرّت
البلاد و مَن عـلیها فَوَجه الارضِ مُغــبَرٌّ قـبیحُ
تغیّـر کلّ
ذی لَونٍ و طـعمٍ و قلَّ بَشاشَةِ الوجهِ
الصَّبیحُ
و یـقتُلُ
قابیلُ هابیـلَ ظُـلماً فَوا أسَفا عَلَی الوَجهِ الملیحُ
فَمالِی
لاأجودُبِسَکبِ دَمعی و هابیلُ تضَــمّنه الضّـریـحُ
[بعد از
شهادت تو]، شهرها و هرچه در اوست؛ تغییر کرد و روی زمین، پر از گرد وخاک شد.
خوردنی
ها، رنگ ها و مزّه های دل فریب شان را از دست دادند و صورت های زیبا، کمیاب شد.
قابیل،
هابیل را ستمکارانه کشت و تأسّف می خورم بر آن روی زیبا، [که از دستش دادم.]
چرا اشک
چشمم را جاری نکنم در حالی که هابیل در ضریحش جای گرفته است.
و من در
طول عمرم غم زده خواهم ماند و در زندگیم، بوی راحتی را استشمام نخواهم کرد.
مدینه_بعد
از رحلت رسولالله_نیمهی شب
بدن موئین
فاطمه سلاماللهعلیها را وسط حیاط گذاشتهاند. بدن بی جان فاطمه را.
امیرالمؤمنین
علیه السلام_ این مرد رنجور سی و سه ساله، که دیگر از او فقط اسمی مانده یا شاید پاره
استخوانی_ تکبیر میگوید و بر بدن فاطمه نماز میخواند.
من، هم
پشت سر ایستادهام. سلمان و مقداد و ابوذر و عمّار هم بچه ها را رها میکنند و
خودشان را به نماز میرسانند. در این دل شب، عجب آتشمان زده است؛ این سکوت علی.
آن حضرت شمرده می خواند: أشهد الّا اله الّا الـله و أشهد أنّ محمداً رسول الـله و
أشهد أنّ علیاً ولیّ الـله.
تکبیر های
نماز میت یکی پس از دیگری سپری می شود. امیر مؤمنان، دوباره تکبیر می گوید و تکبیر
می گوییم؛ و آخرین جمله را می خواند: أللهمّ اغفِر لفـاطمه، بنت رسول الله. بنت
خاتم المرسلین... .
لحظه ای
صدای علی قطع می شود. نفس مان تند می شود.
هنوز خانه
و حیاط خانه، مرتّب و تمیز است.
هنوز لباس
های تمیز، تنِ بچه هاست.
فدای اشکهایت
یا رسول الله!
والسّلام
[1] .
فرازی از خطبه غدیر.
[2] . حذیفة
یمانی اعلی الـله مقامه روایت می فرماید: به خدا قسم معاویه را دیدم که برخاست و
با تکبر به راه افتاد و با عصبانیت از مجلس بیرون رفت. او دست راستش را بر شانة
ابوموسی اشعری و دست چپش را بر شانة مغیره بن شعبه تکیه داده بود و مى گفت: ما
محمد را در این گفتارش تصدیق نمی کنیم و به ولایت علی اقرار نخواهیم کرد. خداوند
این آیه را نازل فرمود: فَلا صَدَّق و لا صَلّی، و لکِنْ کَذَّب وَ تَوَلّی، ثُمَّ
ذَهَبَ إلی أهلِه یَتَمَطّی، أولی لَکَ فَأوْلی، ثُمَّ أوْلی لَکَ فَأوْلی: نه
تصدیق کرد و نه نماز خواند. ولى تکذیب کرد و پشت نمود. سپس با تکبّر به سوی یارانش
رفت. عذاب مستحقّ توست. (سورة قیامت: آیات31 تا34). پیامبر صلی الله
علیه و آله تصمیم گرفت معاویه را بازگرداند و به قتل برساند. اما جبرئیل این آیه
را آورد: لاتُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعجَلَ به: در این باره سخنی مگو که عجله
نکرده باشی. (سورة قیامت: آیه16). پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم با این دستور
سکوت نمود. بحارالأنوار: ج37،
ص194. عوالم العلوم: ج3، ص96.
[3] . سورة توبه، آیه 74.
[4] . بحارالأنوار:
ج37، ص152. عوالم العلوم: ج3، ص53.
[5] . تواریخ الأنبیاء نوشته علامه آیة الـله سیدحسن لواسانی رحمة الـله علیه. (گویند حضرت آدم علیه
السلام، این اشعار را همین طور، به عربی انشاد فرموده است.)