مرا به محراب خانه ببرید
فزتُ و ربّ الکعبه.
با نالهی امیر مؤمنان، نماز صبح مسجد کوفه به هم ریخت. زهرِ
شمشیر به سرعت، در سرِ حضرت جا باز کرد. امام علیهالسلام همان طور که روی زمین
افتاده بود؛ کمربند خود را باز فرمود و به سر بست. اما باز هم خون از لابهلای
کمربند بیرون زد و صورت آن حضرت را کربلا گونه کرد! لبهای مبارکش دائماً حرکت میکرد:
«هذا ما وعدنی الله و رسوله: این همان وعدهایست که خدا و پیامبرش به من داده
بودند.»
مردم نماز را نیمه کاره رها کردند و به سمت امام دویدند. عبای حضرت را به فرق شکافته بستند و حضرت را به وسط مسجد آوردند. حال حضرت بسیار سنگین بود: «آیا نگفته بودم که این محاسن به زودی به خون سرم رنگین خواهد شد؟!»
امام حسن وامام حسین علیهماالسلام دوان دوان وارد مسجد شدند
و خود را به پدر رساندند و خدا میداند که در این مسیر کوتاه تا مسجد، به این دو
نور الهی چه گذشت:
-
کاش زودتر از این،
عمرمان تمام شده بود و این صحنه را نمیدیدیم.
حضرت هرچه سعی فرمود، نتوانست روی پا بایستد. با اشاره آن
حضرت، امام مجتبی علیهالسلام با همان حال، امر پدر را اطاعت فرمود و در جایگاهِ
خونین علی علیهالسلام، به نماز ایستاد. اهل مسجد اقتدا کردند. خود امیرالمؤمنین علیهالسلام
در حال نماز، خونها را پاک میفرمود؛ در حالیکه از فرط ناتوانی به چپ و راست
متمایل می شد.
رنگ حضرت به سفیدی کشید. و همان طور مشغول تسبیح: «خدایا!
بالاترین درجات بهشت را از تو میخواهم.»...
امامِ صبر علیهالسلام،
نماز را تمام فرمود و به سمت پدر آمد: «پدر جان! چه کسی این کار را کرد؟»
صدای آرام علی علیهالسلام به گوش رسید: «عبد الرحمن ابن
ملجم، پسر زن یهودیه. و از آن در بیرون دوید ولی کسی دنبال او نرود. بهزودی او را
میآورند.» و بیهوش شد. همه بی اختیار، به گریه افتادند. دیری نگذشت که ابن ملجم
را دست بسته وارد مسجد کردند. در حالیکه مردم در حال لعنت کردن و زدن او بودند. حُذَیفه
نَخعی سعی میکرد تا جایی که ممکن است مردم را با شمشیر از او دور نگاه دارد. از
دور معلوم بود که ضربهای هم به بینی ابن ملجم خورده و بینی اش شکسته است. همان
طور که او را میکشیدند؛ اشعاری از بدبختی خود و عذاب ابدی اش زمزمه میکرد.
امام حسن علیهالسلام فرمود: «ملعون! همه را عزادار کردی. تو
قاتل «امیرالمؤمنین» هستی! کسی که تو را پناه داد. کسی که تو را به خود نزدیک کرد
و به بقیه برتری داد.» ابن ملجم آرام جواب داد: «آیا میخواهی کسی را که در آتش
است نجات دهی؟!»
امام، پیشانی پدر را بوسید و به ایشان فرمود: «این، قاتل
شماست.» اما حضرت امیر علیه السلام هنوز بیهوش بود!
امام حسن علیه السلام رو به حذیفه نخعی پرسید: «چهطور او را
پیدا کردید؟!»
حذیفه گفت: «در خانه خوابیده بودم. صدایی از آسمان آمد که
هاتفی ندا داد: «تَهَدّمت و الله أرکان الهُدی. قُتل ابن عمّ المصطفی. قُتل علیٌّ
المرتضی، علی مرتضی کشته شد.» همسرم این صدا را شنید و مرا سراسیمه از خواب بیدار
کرد. شمشیر را برداشتم و از خانه بیرون دویدم. در حال دویدن در کوچهها بودم که او
(ابن ملجم) را دیدم که هراسان میدوید. پرسیدم: «نامت چیست؟» نام دیگری غیر از نام
خودش را گفت. پرسیدم: «از کجا میآیی؟» گفت: «از حیره» گفتم: «چرا با امیرالمؤمنین
نماز نخواندی؟ اصلاً مگر آن صدای مهیب را از سمت مسجد نشنیدی که داری به سمت دیگری
میروی؟!» گفت: «باید بروم! کارم مهمتر است!»
با عصبانیت گفتم: «کارَت مهمتر است؟!» شمشیر را از نیام
بیرون کشیدم. همان لحظه باد زد و شمشیرش معلوم شد. پرسیدم: «نکند تو قاتل «علی»
هستی؟» آمد بگوید: «نه!» ولی زبانش برگشت و گفت: «بله!»
بعد حذیفه از امام مجتبی علیهالسلام پرسید: «فدای شما بشوم. دستور بفرمایید چه کنیم؟!» امام نگاهی به پدر فرمود. حضرت علیّ مرتضی علیهالسلام، همان لحظه به هوش آمد و چشم به نقطه ای دوخت و بی اختیار فرمود: «ای ملائک پروردگارم! با من مهربان باشید!»
بعد رو به امام مجتبی فرمودند: «اگر زنده ماندم که ماندم. و حقّ عفو دارم. ما اهل بیت با گناهکارِ خود، با عفو برخورد میکنیم. اما اگر به شهادت رسیدم و خواستید او را قصاص کنید؛ فقط با یک ضربت بر او بزنید. چون او فقط یک ضربت به من زده است!»
بعد، نگاهی به جایگاهِ همیشهی سحرهایش ـ محراب ـ کرد و فرمود: «مرا به محراب ببرید.» مردم گلیمی آوردند و آن حضرت را رو گلیم گذاشتند و در میان انبوهی از اشک و آه، حضرت را به محراب بردند. ابنملجم هم، در بند، نزدیک محراب ایستاد در حالیکه از ترس می لرزید.
صدای داد و بیداد فضّه خادمه، روی همه را به سمت درِ مسجد برگرداند. در حالی که خنجری در دست داشت؛ به سمت ابن ملجم حمله برد و به امام حسن علیهالسلام گفت: «اجازه بدهید او را بزنم! آتش درونم کمی خاموش شود! خدا لعنتش کند که ریشه و افتخار مرا نابود کرده است.»
امام مجتبی علیه السلام او را آرام فرمود که: «ای بنده خدا صبر
کن!»
فضّه همان طور که می رفت و دور میشد، با خود ناله میکرد و
اشک میریخت.
ابن ملجم نگاهی کرد و زیر لب چیزی گفت که برخی شنیدند: «گریه
کن! آنقدر آن شمشیر را زهر داده بودم که اگر به همه میخورد همه را میکشت!»
آرام حضرت را بلند کردند و به خانه بردند. نزدیک خانه، ام کلثوم از خانه بیرون دوید و بر ابن ملجم فریاد زد: «ای دشمن خدا! امیرالمؤمنین را به قتل رساندی!»
آن ملعون، جملهای گفت که جگر همه را آتش زد:
-
من فقط پدرِ تو را
به قتل رساندم! به خدا، آن شمشیر را هزار دینار زهر داده بودم؛ که اگر ضربتم با
علی کاری نکند، خدا مرا لعنت کند.
امیرالمؤمنین علیه السلام را وارد منزل کردند و ابن ملجم را
به دار الإماره بردند و حبس کردند.
کمکم آفتاب میزد. شیعیان سر به دیوار خانه گذاشته بودند و
اشک میریختند. از داخل خانه هم شیون به گوش میرسید. سید الشهدا علیه السلام آنقدر
گریه کرده بود که چشمهای زیبایش زخم شده بود.
-
پدر! بعد از تو چه
کسی را داریم؟ بعد از شهادت پیغمبر، برای ما هیچ مصیبتی مثل امروز نیست.
حضرت آرام چشمهای بی رمقش را باز فرمود: «پسرم نزد من بیا.»
اشک چشمان حسینش را پاک فرمود و دستی بر قلب او گذاشت: «فرزندم! خدا قلب تو را
صبور کند. اجری عظیم دهد. و به اضطراب و اشکت پایان دهد.»
حضرت زینب و ام کلثوم علیهماالسلام کنار رختخواب پدر آمدند:
«پدر بعد از شما چه کسی این بچهها را حمایت خواهد کرد تا بزرگ شوند. بعد از شما اشک
ما قطع نخواهد شد! و غمتان برای ما طولانی است.»
زینب علیهاالسلام که سخن گفت؛ چشمان علی دیگر پر از اشک شد.
گویا میخواست بفرماید: «زینبم آرام باش، که روزی برسد و آرام
نشده باشی؛ و حسینی هست که دستی به سینه ات بگذارد و به معجزه الهی قلب مطهرت کمی
آرام شود.»
والسلام.