سلام بر تو ای دومین اشک‌فشانِ تاریخ پس از آدم.
سلام بر تو ای دومین نوحه‌گر حسین، پس از نوح.
سلام بر تو ای دومین ساجدِ تاریخ پس از علی.
و سلام بر آن‌ها.

نزدیک سپیده است. برخیز مولای من! چهره ات را زرد نموده این سجده‌ها، و بینی و پیشانیِ مبارکت را چاک‌چاک! امشب هم هزار رکعت نمازت را خوانده‌ای؟ مثلِ شب‌های قبل و مثلِ همیشه‌ی زندگی‌ات؟

در این سجده‌ها و نوافلت،  عجب اقتدائی فرموده‌ای به علی! جز این که آن حضرت پانصد نخل داشت و پای هرکدام دورکعت نماز می‌خواند. اما نخل های تو همه همین جاست. داخلِ این شبستان، گوشه‌ی این پستو.

برخیز از سجده مولای من. به جائی از عبادت رسیده‌ای که احدی نرسیده است. اشک بر صورتت خشکیده و ساق پاهایت متورم گشته. با دیدن این صحنه، چه کسی می‌تواند خود را نگه دارد؟ حتی اگر ابوجعفر باشد. فرزندت ابوجعفر محمد بن علی الباقر.

بالای سرت، رو به دیوار می‌کند و آن‌چنان اشک می‌ریزد که انگار تا به‌حال پاهای متورمت را ندیده است. انگار تنها چیزی که از تو دیده، همان عبائی بوده که از دوشت افتاده و تو تا آخر نماز آن را درست نکرده ای. و در جواب اطرافیان فرموده ای: «وای بر شما. می دانید جلوی چه کسی ایستاده بودم؟!»

محمد علیه‌السلام، هنوز چشم‌هایش سرخ است که سرت را بلند می‌فرمایی و در سجّاده می‌نشینی و غرق فکر می‌شوی. انگار که چیزی نظر شریفت را جلب کرده باشد؛ نگاه بلند می‌کنی و می‌فرمایی:

«پسرم برو و برخی از اوراقی که در آن، عبادت‌های جدّم امیرمؤمنان ثبت شده است؛ بیاور.»

محمد می‌رود و نوشته‌ها را می‌آورد. ساعتی در آن‌ها گم می‌شوی. بعد سر مبارکت را روی زمین می‌گذاری و آرام واگویه می‌کنی:

_ چه کسی می‌تواند مثل علی علیه‌السلام عبادت کند؟! چه کسی توانِ علی شدن را دارد؟!

آن‌چنان پیشانی بر این خاک می‌سائی که جگر خانواده‌ات آتش می‌گیرد.

اما اشک‌هایت خشک می‌شود یا نصفه‌نیمه رها می‌شود؛ اگر کسی برای سؤالی یا آموختنی نزد تو آمده باشد. برمی‌خیزی و بلند می‌گویی: «آفرین بر تو عمل کننده به وصیت رسول خدا! خوش آمدی. جوینده‌ی علم از لحظه‌ای که بیرون می‌آید، پا بر هیچ خشک و تری نمی‌گذارد مگر این‌که تا طبقه هفتم آسمان برایش تسبیح می‌گویند!»

شب شده است. وقتش رسیده که برخیزی و کیسه بزرگ غذا و زر را بر دوشِ پینه‌ بسته‌ات بگیری و بار دیگر در این شهر، صدای پای علی را تکرار کنی که آآی مردم! علی هنوز زنده است. هنوز کسی هست که لقمه در دهان زمین‌گیران و بی‌کسان و یتیمان بگذارد. هنوز کسی هست که بعد از شهادتش ناله بزنند که عجب، این علی بود که برایمان غذا می‌آورد؟!...

شب از نیمه گذشته‌است. چیزی به تمام شدنِ این صدخانه نمانده است که کارِ هر شبِ توست. یکی از همین خانه‌ها، که عادت تو را در هم‌غذا شدن و لقمه به دهانِ بچه ها گذاشتن می‌دانند؛ از تو خواسته اند داخل بروی و با آن‌ها لقمه‌ای برداری و بخوری. اما هواس‌شان نیست که سرِ این سفره نباید آب بیاورند. یادشان رفته که اگر آب ببینی، چشمانِ مطهّرت، می‌لرزد. یادشان رفته که آب تو را از غذا می‌اندازد. آب برایت تشنگی می‌آورد. کربلا می‌آورد. خاک گرم می‌آورد. خیمه‌ای می‌آورد که از شدّت خشکی دارد آتش می‌گیرد...

این چشمه‌ی سرخ، مونسِ همیشگیِ صورت توست. به خانه که می‌رسی؛ یکی از ما خدمت‌کاران از تو می‌پرسیم: «آقای من پس این اشک‌های شما کی تمام می‌شود؟ این غصه‌ها کی سرد می شود؟»

چهره ای در هم می‌کشی که: «وای بر تو! یعقوبِ پیامبر، دوازده پسر داشت و خداوند یکی از آن‌ها را پنهان نمود. یعقوب آن‌قدر گریست که چشمانش تیره شد. موی سرش سپید شد. پشتش خم شد. در صورتی‌که پسرش زنده بود. امّا من، در دل آن صحرا با همین چشمانم بدن پاره پاره پدر و برادر و عمویم و هفده تن از ارحامم را دیدم. فکَیف یَنقضی حُزنی؟! چگونه این اندوه به پایان برسد؟!»...


فجر صادق نزدیک است. باز همان پستو و عبادت‌های ناتمامت مولای من.

اما روز که پس از اندکی استراحت برخیزی؛ خبرهای دیگری است. داستان فرق دارد. نه این‌جا قصر کوفه و بازار شام است و نه تو آن خورشید نیمه‌روشنِ کاروان حسین. نه این‌جا خبری از مجلس شراب است و پاسخ‌های کوبنده زینب و صدای خواهرت سکینه و نه تو آن خطیبِ با صلابت کوفه‌ای! تو مانده‌ای و یک مشت شیعه بی‌کس که اگر لبی تر کنی و حرفی بزنی؛ سرشان به باد رفته و دین جدّت زیر خروارها خاک!

بعد از شهادت سالار کربلا فرمودی: «بعد از پدرم مردم مُرتد شدند الّا ثلاث أو خمس أو سبع، مگر سه یا پنج یا هفت نفر!» و فرمودی: «ما بِمکّه و المدینه عِشرون رجُلاً یُحبّنا: در مدینه و مکه، بیست نفر نبود که ما را دوست داشته باشد!» امّا کم‌کم و یکی‌یکی آدم‌ها چشم باز کرده‌اند و به سمت تو آمده‌اند که «لبیک یا حسین».

امّا «مسلم بن عقبه» در مدینه جدّت، آن‌قدر از این شیعیان کشته که او را «مُسرف بن عقبه» گفته اند! مختار هم به شهادت رسیده است و عبدالملک مروان تا به حکومت رسیده، قرآنی را که شب و روز تلاوت می‌کرده؛ بوسیده و کنار گذاشته است: «هذا فراق بینی و بینک! دیدار به قیامت!»

اما تو در این میان، حتی یک بار هم قیام مختار را علنی تأیید نفرموده‌ای که مبادا رابطه‌ای میان او و تو احساس شود و جان شیعیانت به خطر بیافتد. شیعیان که می‌گویم، بیشتر همان‌هائی هستند که برایشان شب‌ها کیسه غذا و دینار به دوش می‌کشی!

فقط اگر در این خون‌بازار، کسی بیاید و از وظیفه‌اش بپرسد؛ در لفّافه جواب می‌فرمائی که: «ایّها النّاس إتّقوا الله و اعلموا إنّکم إلیه راجعون.»

گاهی می‌آیند و از امامت می‌پرسند. برای آن‌ها از لحظه‌ی مرگ استدلال می آوری که: «ألا و ان اوّل ما یسألانک عن ربّک الذی کنت تعبده. روز اولی که می‌میری؛ اول از خدایت می‌پرسند و بعد از پیامبرت و...» نفس عمیقی می‌کشی و حرفت را می‌زنی: «و عن إمامک الّذی کنتَ تتولّاه... و از امامت هم می پرسند که او را دوست داشته‌ای یا نه!» باشد که یکی متنبّه شود و به راه بیاید، ولی حساسیّتی برانگیخته نشود.

با این حال بارها و بارها تو را این منزل به آن منزل برده‌اند. دست کم یک بار با زنجیر از مدینه به شام...

ببخش که این‌قدر پرگوئی می‌کنم مولای من. که باز شب شده است و یتیمان، منتظر دست‌های چروکیده امّا گرم تو اند.

راستی ولادتت مبارک مولای من!


منابع: خصال صدوق ج2 ص517، القاب الرسول و عترته ص205، فرهنگ جامع شهادت معصومین، سایت تبیان/ مقاله: «امام سجاد در نگاه رهبری».