چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

سبوی سی و یکم: «ماه، مشک، امید»

والله لا اذوق الماء و سیدی الحسین عطشانا... به خدا که من لب به آب نمی‌زنم وقتی که محبوبم؛ حسین تشنه است. 

سر اسب را به سمت خشکی بر می‌گرداند. اکنون دیگر او تشنه آب نیست. تشنه دیدار کسی است که تصویرش را در آب دیده است و انگار او نه مشک که آب حیات عالم را با خود حمل می‌کند.
هیچکس پیش رو نیست سکوتی مرموز و سرشار از التهاب بر فضای نخلستان سایه افکنده است. چندهزار چشم از پشت نخلها سوار را می‌پاید اما هیچکس جلو نمی‌آید. سکوت آنقدر سنگین است که حتی صدای نفس اسب‌ها به گوش می‌رسد و گاهی صدای پابه‌پا شدن ناخواسته اسبها بر صفحه این سکوت خراش می‌اندازد. ‌پیداست که از جنین این سکوت، طفل طوفانی در شرف‌ تولد است...

شریعه فرات، پشت سر است و چند هزار سوار دشمن، پیش رو... اکنون همه قوای دشمن، معطوف آب و عباس است همه خواست و تلاش دشمن، نرسیدن آب به جبهه حسین است.

ادامه مطلب...
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سی‌ام: «وقتی عایشه از فاطمه علیهاسلام می گوید.»

آیا می دانستید برخی از فضائل و توصیفات بانوی دو عالم، از زبان «عایشه» نقل شده است؟! شاید برایتان جالب باشد که برخی از این روایات را مستقیم، خام، و بدون هرگونه تقطیع ببینید. آن هم روایاتی که مربوط به سال آخر عمر کوتاهِ «حضرت مادر» باشد. پس توجه شما را به دو روایت از «عایشه» جلب می کنم. همان طور که در پاورقی ملاحظه می فرمایید، این روایات، در ده ها کتاب معتبر اهل سنّت آمده است.

«ای عرش حق را قائمه»، اثر برگزیده: سینا افشار

ادامه مطلب...
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و نهم: «کنیزها هم فرشته می شوند!»

دختر جوانی بود که همه انگشت به دهانِ زیبائی اش بودند. چشم هایش می توانست هرکسی را از پا بیاندازد.

داستان از آن جا شروع شد که میان کنیزها آمدند و به او گفتند: «خلیفه با تو کار مهمی دارد.» خودش را به نشیمن مرصّع خلیفه رساند و فقط خودش بود و او. تا کسی از این خلوت آگاه نشود. به سختی توانست، نگاهِ سنگینِ خلیفه را بشکند:
- خلیفه بزرگ، کاری با من داشتند؟
- گفته ام تو را به زندان ببرند!

چشم هایش از غمزه در آمد و گرد شد. خودش را جمع کرد و طوری که بتواند دل خلیفه عباسی را نرم کند صدا زد: «بارالها! مگر از این کنیز بی چاره چه سر زده است که هارونِ بزرگ، این چنین، به کمین عقوبتش نشسته است؟!»

خلیفه، خنده ای زد و گفت: «نه دخترک! تو مجرم نیستی! مجرم، پیر مردی است که در زندان، منتظر چشم های توست!» و دوباره خنده اش به آسمان رفت.

کنیز تا به خودش آمد؛ دید او را به زیباترین لباس های کاخ، آراسته اند و قدم به قدم به زندان، نزدیک می کنند. درهای زندان را یکی پس از بقیه، برایش گشودند و راه رو ها را و چال های نمور را.
دالان ها، تاریک و تاریک تر می شد و خلوت و ترس ناک تر. فقط گاهی ناله هائی به گوشش می خورد یا همان هم دیگر نه! حالا جلوی پایش را هم درست نمی دید. نزدیک سیاه چالی بزرگ، زندان بان گفت: «همین جاست!» و او را تنها گذاشت.


ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و هشتم: «من یک مسیحیِ عاشقم»

واقعیت آن است که ما -پنج نویسنده- از طرفِ جمعیتِ دفاع از ملت فلسطین و با پشتی‌بانیِ سازمان فرهنگ و ارتباطاتِ اسلامی در دی‌ماه ٨١ به لبنان رفته بودیم. صبح وقتی میزبان‌مان، آقای هاشمی رای‌زنِ فرهنگیِ‌ فعال و نشیطِ جمهوری اسلامی، خبرِ لغوِ سفرِ بعلبک را -به دلیلِ شرایطِ بد جوی- به ما داد، ناجور پکر شدیم. هیچ خیال نمی‌کردیم که ایشان پیش‌تر برای خالی نبودنِ برنامه، وقتی برای ساعتِ دوازدهِ ظهر، از جرج جرداق گرفته است.

خانه‌ی جرج جرداق، نویسنده‌ی شهیرِ مسیحی -که در ایران با کتابِ الامام علی، صوت العداله الانسانیه او را به‌تر می‌شناسند- در محله‌ی الحمراء بود. محله‌ای مسیحی‌نشین در شمالِ غربِ بیروت. 


بیروت نمایش‌گاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، کشوری با حدودِ ده هزار کیلومترِ مربع مساحت و سه ملیون نفر جمعیت، هجده مذهبِ رسمی دارد. تا پیش از رفتنِ به لبنان هم‌واره برایم سوال بود که هویتِ یک لبنانی چه‌گونه تعریف می‌شود؟ چه مولفه‌هایی هویتِ لبنانی را می‌سازد؟ کشوری به این کوچکی چه‌گونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیش‌رو؟ این کشور را که در آن هیچ نمادِ عربی -پوشش، معماری، حتا آب و هوا!- دیده نمی‌شود، چه چیزی جز زبان با سایرِ کشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابلِ مدرنیسمِ فرانسوی و سنتِ عربی چه آشِ درهم‌جوشی را پدید آورده است؟ کهن‌الگوی انسانِ لبنانی کیست؟

با احتسابِ ترافیکِ بیروت -که البته بسیار مطبوع‌تر از ترافیکِ تهران است- حدودِ پنج دقیقه زودتر از زمانِ ملاقات، به محله‌ی مسیحی‌نشینِ الحمرا رسیده‌ایم. راننده‌ی رای‌زنی کنارِ کافه‌ای نقلی می‌ایستد و ما نشانی را برای دو پیرمردی که پشتِ میز نشسته‌اند، می‌خوانیم. هر دو به تأسف سر تکان می‌دهند که شارع امین مشرق را نمی‌شناسند. بعد با ناراحتی می‌گوییم که با استاد جرج جرداق قرار داریم. ناگهان از جا می‌پرند و می‌گویند، خانه‌ی جرج جرداق دو خیابان آن‌طرف‌تر است. با راه‌نماییِ آن‌ها سهل و راحت منزلِ جرج جرداق را پیدا می‌کنیم. محله‌ی الحمرا محله‌ای است مرفه‌تر از سایرِ محلاتِ بیروت، و دستِ کم اسمش ما را به یادِ قصرِ الحمرا می‌اندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسنده‌ای که یک کتابش در جهانِ تشیع بیش از یک ملیون نسخه فروش داشته است، باید هم در چنین محله‌ای زنده‌گی کند.
اما... واقعیت آن است که هر چه از خیابانِ اصلی دورتر شدیم، بیش‌تر شک کردیم!

ادامه مطلب...
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۱ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و هفتم: «به نامِ نامیِ مادر»

گاهی، آن طوری نمی شود که می‌خواهی.

همین دو سه روز پیش عازم سفر عتبات عالیات بودم. که خدا قسمت همه بکند! آمّین! از ماه ها قبل به اتفاق تعداد زیادی از اقوام، بلیت ها را تهیه کرده بودیم و روز موعود، با کلّی بند و بیل و بدو بدویِ سفرهای این چنینی، رسیدیم به فرودگاهِ بین المللی «امام خمینی».

بماند که یک‌ساعت و اندی در صفِ «یکی دو نفره» ی کارت پرواز معطّل شدیم. بعد معلوم شد که شرکت هوائیِ مربوط، چند نفر را اضافه سوار کرده. بعد در چینش و جا دادن ما وامانده است! گفتم احتمالاً تا نجف باید روی بوفه بنشینیم. یا در کمدِ عزیزان مهمان دار، کنار لوازم آرایش ها! قسمت «بار» هم عالی است. گیرم که به علت کمبود فشار، خطرناک هم باشد! اوه یادم رفت. یک صندلیِ تاشده هم همیشه در کابین خلبان هست!
همین جور مشغول هم فکری با دیگر زائران بودیم که مسئول مربوط اعلام کرد همه در پرواز جا داده شده ایم؛ و به تعبیر بهتر: چپانده شده ایم! و بعد معلوم شد که هر کدام مان یک طرف کابین.

ادامه مطلب...
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و ششم: «مهمانِ ناخوانده شب عروسی»

روزترین شبِ زندگی اش نزدیک می شد. خودش را به سرعت، برای آن «بهترین شب» آماده می کرد. یک «دختر» است و یک «شب عروسی». مگر چند بار اتفاق می افتد؟!

پیراهنِ درستی برای عروسی اش نداشت. همه اش وصله زده! گفتند: «پدرت دارد برایت لباس عروسیِ نو می آورد». چشمانِ زیبایش برقی زد و نفس عمیقی کشید.
بهترین عروسیِ دنیا! که چیزی به شبش نمانده بود. لباس نو را پوشید و امتحانی کرد! چقدر برازنده و زیبا!

لَختی از اوّلِ شب، کلونِ درِ خانه به صدا درآمد. خودش پشت در رفت. گدایی از پشت در با صدای لرزانی گفت: «سلام بر اهل این خانه! زحمتی ندارم و چیز زیادی نمی خواهم! مگر اگر باشد؛ لباسِ کهنه ای!»
با شنیدنِ صدای گدا، یادِ  لباس کهنه اش افتاد. فوری به اتاق رفت تا بیاورد. که یادِ این آیه افتاد:
«لن تَنالوا البِرّ حتّی تُنفقوا ممّا تحبّون: هرگز به خوش بختی نخواهید رسید تا آن چه که دوست دارید را انفاق کنید!»
آن لحظه، چه چیزی برایش عزیزتر بود؟! نگاهی به لباس عروسِ زیبایش کرد که مثل ابر لطیف بود و نگاهی هم به آن پیراهن وصله زده! و نگاهی به آسمان. که چه قدر ستاره داشت!
تصمیم گرفت لباس نو را به فقیر بدهد! لباس سپید تنها عروسی اش را! نه انگار که دختر «عظیم ترین پیامبر الهی» است! نه انگار که آبِ وضوی پدرش را به تبرّک می برند! نه انگار که «فاطمه» است! «قائمه عرش الهی»!
آن شب به گمانم تمام آسمان، به شوقِ عظمت او گریه کردند؛ وقتی در دستانِ آن «گدا»، برقِ لباسِ عروسی را دیدند که با شوقِ تمام می بُرد!

شب عروسی شد و «حضرت فاطمه» محکم و استوار به اتاق رفت تا همان پیراهنِ همیشگی را بپوشد و به میان زنانِ شمع به دست بیاید. شمع هایشان کم از ستاره های آسمان نداشت. پر از نورهای ریز ریز.
و همه شان منتظر.

تایپوگرافی: محمد صادق ایلی

ادامه مطلب...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و پنجم: «دل نوشته ای، گوشه این صحن»

بگذار یک گوشه‌ی صحن، فرشی چیزی پیدا کنم تا بتوانم بنشینم بنویسم. به نظرم آن‌جا کنارِ قبرِ «قطب راوندی»[1] خوب باشد. ولی هوا کمی سوز دارد. احتمالاً تا نوشته تمام بشود، مختصر یخی زده‌ام!

قبر «علامه قطب راوندی» که گوشه ای ازین شکوه جاخوش کرده است

بهتر است بلند شوم بروم داخل یکی از این حجره‌های دورِ صحن که یحتمل گرم‌تر‌ باشد. مثلاً کنار قبر «آشیخ فضل ال‍له»![2]

داخل حجره رو به گنبد می‌نشینم و نگاهم را دوباره به بارگاه زیبای «حضرت معصومه» می‌اندازم. گنبدی که به قولِ اهل دل: «همان حال و هوای نجف را دارد. ولی در مقیاسی کوچک‌تر!» حرف هم، حرفِ اهل دل! اتفاقاً این گنبد، چقدر هم شبیهِ گنبدِ مولاست!

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۰۸ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و چهارم: «سوگ‌نامه دخترکی که نیست!»

«فاطمه»! دختر کوچولوی من! سلام.
موقعی که این نامه را برایت می‌نویسم، دیگر در این دنیا نیستی! ببخش مرا که این قدر دیر شده‌است. ببخش.

امروز، تاریک روشنای غروب، سرِ کلاس بودم که پیامی روی تلفنم ظاهر شد و توجّهم رو جلب کرد. زده بودند: «از ماجرای دختری که هنگام تدفین پدرش جان داده است؛ خبر دارید؟» چشمانم گرد شد. درس را متوقف کردم و نوشتم: «نه!»
نوشتند: «پدرش از مدافعان حرم بوده است.» چشم‌هایم را بستم تا بچه ها تشویشم را متوجّه نشوند. میان آن‌همه نگاه‌ زل‌زده، 
سعی می کردم دوباره تمرکزم را به دست بیاورم و درس را ادامه بدهم امّا انگار بخواهی کوهی بکَنی! 

آخرین پیام روی گوشی‌ام ظاهر شد: «آن دختر، تنها سه سال داشته است!» و عکست را پشت سرش فرستادند. همین عکس:

دختر شهید،

که چقدر زیبا بودی! نفسم حبس شد و چهره ام به تیرگی رفت!

ادامه مطلب...
۲۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و سوم: «نامه‌ای از زاریا»

سلام عزیزم. ممنونم که اجازه می‌دهی گوشه‌ای از رنج‌نامه‌ام را برایت بنویسم. دلم سوخته است و چشم‌هایم پر از خون است. و پر از گرد و خاک.  

قول می‌دهم قصه‌ی کوتاه زندگی‌ام، حوصله‌ات را سر نبرد. من دختر کوچکی هستم با پوستی به رنگِ نیمه شب و تنها بازمانده‌ی خانواده‌ای کوچک‌. در «نیجریه» و در گوشه‌ی شهر «زاریا».

و سال‎هاست که زندگی‌های ما، رنگِ امام حسین علیه‌السلام خورده است و با عشقش شب و روز نداریم. پدرم همیشه می‌گفت: این اتفاق از سال‌ها پیش افتاده. وقتی بزرگِ ما، «شیخ زکزاکی» به ایران رفته و با «خمینی کبیر» ملاقات کرده و به توصیه‌ی ایشان، با لباس پیامبر برگشته است. از آن روز، حال و هوای همه‌ی ما عوض شده است. از آن سال، دسته‎های سینه زنی و عزاداری را پرشورتر برگزار می‌کنیم. و روز به روز، به عاشقان امام حسین علیه‌السلام در این گوشه آفریقا اضافه می‌شود.

امّا افسوس که شادی ما، طولی نکشید و یک روز خبر دادند که سلفی‌ها و تکفیری‌ها به منطقه‌ی ما آمده‌اند و از آن وقت، روی خوشی ندیدیم. آن‌ها به خاطر شیعه بودنِ ما، و به بهانه اجرای احکامِ دل بخواهیِ خودشان، هر روز به جان ما می‌افتادند. «بوکوحرامی»هایشان ما را مظلومانه به خاک و خون کشیدند و دختران را به اسارت و فضاحت بردند. حتّی یک‌بار در راه‌پیمائی، ما را به گلوله بستند و سه پسر «شیخ» و تعداد زیادی دیگر را کشتند! به همین راحتی!

چند وقت پیش، شیخ در نمازجمعه گفت که تروریست‌ها، با کمک «عربستان» به جانش سوء قصد کرده‌اند. از آن موقع، کینه‌‌ها به اوج رسید و اعلام کردند که ما شیعیان هم، به جانِ «فرمانده‌ی ارتش»، سوء قصد کرده‌ایم! هرچه شیخ و ما فریاد زدیم که ما حتّی مسلّح هم نیستیم؛ فائده‌ای نداشت!

چند روز پیش «یک صهیونیست» به بهانه‌ی تجارت، به شهرِ ما آمد ولی می‌گفتند پیغامی سرّی همراهش بود. امروز هم «نظامی‌ها» با تفنگ‌هایشان، به محلّه‌ی ما ریختند و وارد خانه‌‌ها شدند. من مدرسه بودم. وقتی به خونه رسیدم و جنازه‌ها را دیدم، فهمیدم که از امروز باید با «بی‌کسی» زندگی کنم. آن‌ها پدر و مادرم را کشته بودند! پدر و مادر و خواهرهایم را! و حتّی بقیه‌ی همسایه‌ها را! وقتی رسیدم؛ فهمیدم که برای همیشه، دو فرشته‌ی زندگی‌ام را از دست داده ام! بعدش فهمیدم که حتّی به «شیخ» هم رحم نکرده‌اند. او و همسرش را با ضرب سیلی برده اند!

می دانی چرا؟ چون ما مجرم بودیم. امّا جرم ما که خودشان هم می‌دانستند؛ هیچ‌گاه آدم‌کشی نبود. جرمِ ما، شیعه‌بودن بود. جرم ما، قابِ عکسِ کوچکِ «آقای خامنه‌ای» بود که همیشه گوشه‌ی اتاق «شیخ» برق می‌زد.

من ایران را دوست دارم. شنیده‌ام در ایران هم بعضی هستند که ما را دوست دارند. سلامِ من را به همه‌ی آن‌ها برسان. و می‌دانم که دلِ آن‌ها هم برای من کباب است. شنیده‌ام بعضی‌شان وقتی دل_‌سوخته‌ی مردم کشوری می‌شوند؛ می‌روند کنار سفارت‌خانه‌اش شمع روشن می‌کنند! خوش به حال فرانسوی‌ها که حداقلّ دل‌شان به شمعی از آن‌ها خوش است! از قول من بگو که شمعی برای سوختن نمی‌خواهیم! کار ما از شمع گذشته و به قلبی بریان و خاکستر رسیده است! 
امّا شنیده‌ام وزیر خارجه‌ ایران، آدم خنده‌رو و مهربانی است. اگر او را دیدی، بگو که برای بازگشت «شیخ» خیلی دعا کند! آخر برای من فقط «باباجون شیخ» مانده که نوازشم کند. من هیچ کس دیگری را ندارم!
دلم بار دیگر، برای تو و همه‌ی خوبی‌های دنیا تنگ می‌شود!

دوست دارت_دختری از شهر «زاریا»



لینکاین مطلب در سایت تبیان


اثر: حجت الاسلام سیدمحمدموسوی

۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی بیست و دوم: «عمود 40_قسمت دوم»

سفر، نفس‌های آخرش را می‌کشد و من داخل کشور رسیده‌ام. این تاکسی بی‌چاره هم که هرچه می‌گازد، به تهران نمی‌رسیم. هر قدر سعی می‌کنم از فرصت استفاده کنم و بنویسم؛ نمی‌شود. چشم‌هایم از تب، گُر گرفته؛ ماشین و جاده دور سرم می‌چرخد! و برای گفتن کوچک‌ترین کلمه‌، باید خیلی به حنجره‌ام فشار بیاورم. چیزی نیست! آثار سرمای روزِ آخر است...

دو روز بعد ـ تهران
با این‌که هنوز سرما در بدنم هست، ولی فکر می‌کنم بشود اربعین را بنویسم.
بنویسم که از امروز، اگر عکس یا خبری از «آوارگان سوری» دیدم؛ حال‌شان را بهتر می‌فهمم! با این تفاوت که من؛ فقط دو شب، طعم آوارگی را چشیدم ولی این خانواده‌های مظلوم، در طول سال!
در واقع من، فقط آوارگی را «تمرین» کردم. اولین دفعه اش هم، شب قبل از «پیاده‌روی» بود که گم شدم! بعد از زیارت شبانه، کوله به کمر، از این خیابان به آن خیابان، و انرژیِ زیادی که برایم نمانده بود. معده‌ هم قربانش بروم فقط آواز می‌خواند! بدون هیچ نشانه یا اسمی از محل اسکان! نا امیدانه نگاهی به ره‌گذران کردم که تعدادشان کم و کم‌تر میشد و سرعت‌شان بیش‌ و بیش‌تر! خدا را شکر که «یه پَنش تومنی!» ته جیبم بود! تکه نانی خریدم و گوشه‌ای غریبانه آن‌ را به سق کشیدم!

ادامه مطلب...
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی