والله لا اذوق الماء و سیدی الحسین عطشانا... به خدا که من لب به آب نمیزنم وقتی که محبوبم؛ حسین تشنه است.
والله لا اذوق الماء و سیدی الحسین عطشانا... به خدا که من لب به آب نمیزنم وقتی که محبوبم؛ حسین تشنه است.
امروز، تاریک روشنای غروب، سرِ کلاس بودم که پیامی روی تلفنم ظاهر شد و توجّهم رو جلب کرد. زده بودند: «از ماجرای دختری که هنگام تدفین پدرش جان داده است؛ خبر دارید؟» چشمانم گرد شد. درس را متوقف کردم و نوشتم: «نه!»
نوشتند: «پدرش از مدافعان حرم بوده است.» چشمهایم را بستم تا بچه ها تشویشم را متوجّه نشوند. میان آنهمه نگاه زلزده، سعی می کردم دوباره تمرکزم را به دست بیاورم و درس را ادامه بدهم امّا انگار بخواهی کوهی بکَنی!
آخرین پیام روی گوشیام ظاهر شد: «آن دختر، تنها سه سال داشته است!» و عکست را پشت سرش فرستادند. همین عکس:
که چقدر زیبا بودی! نفسم حبس شد و چهره ام به تیرگی رفت!