چند داستان از حضرت دوست و اهل بیتش...

سبوی یازدهم: «من دیدم آن‌چه تو ندیدی»

پرده‌ اول:
ای سالار زینب!
اگر تو آخرین نفس‌های رسول‌ال‍له را دیدی، منِ زینب هم آن‌جا بودم و دیدم.
اگر تو فریادهای مادرمان در پشت در را شنیدی، من هم فریادها را شنیدم.
اگر تو خزان صورت ضربت خورده پدرمان را دیدی، من هم آن صورت را دیدم.
اگر تو کنار تشت، پـاره های جگر برادرمان را دیدی، من هم پـاره‌ها را دیدم.
اگر تو از بدن مطهّر علی اکبر، دانه‌های تسبیحِ روی زمین ریخته‌ای را دیدی، من هم دیدم.


ای أبو‌المصائبِ زینب!
اگر تو برای کودکت جرعه ای آب می‌خواستی، من هم آن‌جا تشنه‌ی قطره آبی برای شش‌ماهه ات بودم.
اگر تو یکی یکی بدن های به خون شده‌ی فرزندان پیامبر و آخرین یارانت را دیدی، من هم دیدم.
اگر تو منتظر بازگشت ساقیِ لب تشنگان بودی، من هم منتظر بودم و به چشم خویش دیدم.
امّا حسینِ زینب!
من صحنه‌‌ای دیدم که تو ندیدی. من از اول این راه، سر مطهر پر فروغ تو را جلوی چشمانم دیدم اما تو ندیدی.
من از ابتدای این چهل منزل، موهای پریشانت را در میان گرد و خاک این صحرا دیدم اما تو ندیدی.
من، هرگاه سرم را از میان کجاوه بیرون آوردم، چشمان شرمنده‌ات را دیدم،
اما تو ای پاره‌جگرم هیچ‌گاه در زندگی‌ات، چنین صحنه‌ای ندیدی...
تو آخر چگونه می‌توانستی آن‌چه را من می‌بینم ببینی، حال آن که خودت مرکز نگاه‌ من بودی.
تو چگونه می‌توانستی خودت را ببینی حال آن‌که «خودت» موضوع دردهای جانسوز من بودی...
 

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی دهم: «عاشقانه‌های پیامبر»

در میان مشتی کاغذ، تاریخ بلند زندگی‌ات را مرور می‌کردم یا رسول‌ال‍له!
آمدم از اولین لحظه‌ی دیدارت با خدیجه بنویسم.
ناگهان چشمم به برگه‌هائی افتاد که آخرین لحظات زندگی «خدیجه»ات را روایت می‌کرد. درست مثل موقعی که وسط سور و سات مجلسی، هوس کنند روضه ای بخوانند یا وسط جشن تولد‌ی، چند قطره اشکی!
خواندم از لحظه ای که، خبر دادند نفس های «خدیجه»ات سنگین شده است. خودت را بی تاب به بستر خدیجه رساندی. «بستر» که چه عرض کنم. شنیده ام که وفات خدیجه‌ی تو، در شعب ابی طالب بوده است. بهتر است بگویم در میان رمل‌های داغ شعب ابی طالب... . نهایتاً زیر سایبانی یا پناه برده به نیم‌چه چادری.
چشم‌های بی رمقش را به سوی تو خورشید، باز کرد.
-        یا رسول ال‍له! مرا ببخش که «خدیجه» ی خوبی برای تو نبودم و در حقّت کوتاهی کردم.
و خواست جمله‌ی دیگری بگوید اما خجالت کشید و اجازه خواست تا حرفش را از طریق فاطمه بگوید.
از بستر او فاصله گرفتی و این اولین بار بود که، سوز دوری خدیجه را با قطرات اشکت پاسخ می‌دادی و نبودش را حس می‌کردی، با این که هنوز پیش تو بود!  دقایقی بعد، فاطمه‌ی پنج ساله آمد و پیغام مادرش را رساند.
خدیجه فقط از تو، لباس زمان نزول وحی‌ات را خواسته بود که بعد از وفات به تنش کنی. اگرچه هنگام کفن، پارچه ای هم از آسمان رسید و تو هر دو را بر تنش نمودی.
وصیت دیگر خدیجه امّا، جگر تو را سوخته بود:
-        یا رسول الله، مواظب فاطمه ام باش. نکند صدای کسی بر فاطمه ام بلند شود. نکند دستی به صورت فاطمه ام دراز شود. نکند فاطمه ام را بزنند... .  

چقدر زود گذشت این بیست و پنج سال!

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی نهم: «برای دشمنم شمعی بیاورید»

 حال مُتوکّل ـ این خلیفه‌ی کثیف عباسی و این بزرگ‌ترین دشمنان آل رسول ـ روز به روز سنگین‌تر می‌شد. بستر بیماری و زخمی بزرگ که در بدن او ایجاد شده بود؛ خودش و اطرافیانش را بی‌تاب کرده بود. احدی از اطباء جرأت نمی‌کرد به او نزدیک شود و داغی بر بدن او بنهد. مادر متوکّل، که دید فرزندش در بستر مرگ است؛ نذر کرد اگر خوب شد؛ به شکرانه‌اش پول بسیارى نزد حضرت ابوالحسن امام هادی علیه‌السلام بفرستد. اتفاقاً همان روزها «فتح بن خاقان»، یکی از درباریان، نزدیک متوکّل آمد و به او گفت:  «خلیفه! کاش کسی را مى‏فرستادید نزد این مرد ـ امام هادی علیه‌السلام ـ و سؤالی هم از او مى‏کردید. شاید نزد او دستوری باشد که راه شما را هموار کند!»
خلیفه، بی درنگ کسى را نزد آن حضرت فرستاد و مرض او را شرح داد. مدتی بعد،  فرستاده با این دستور بازگشت که: «کمی سرگینِ له شده‌ی گوسفند یا روغن او را بگیرید. با گلاب مخلوط کنید و روی دُمل بگذارید!»
چون فرستاده، دستور را آورد و به آن‌ها گزارش داد؛ آن را به باد مسخره گرفتند. فتح گفت: «به خدا، او به آن چه گفته داناتر است.» و خودش دوا را حاضر کرد و روی زخم خلیفه گذاشت. متوکل آرام شد و به خواب عمیقی فرو رفت. زخم هم سر باز کرد و هرچه داشت بیرون ریخت! خبر سلامتی خلیفه را به مادرش دادند. او هم سر از پا نشناخته، ده هزار اشرفى را مُهری زد و برای امام علیه‌السلام فرستاد. متوکل هم از بیمارى خود بهبود کامل یافت و برخواست.
گذشت و گذشت. تا رسید به روزهائی که منزلت و بزرگی امام هادی نزد مردم، «بعضی‌ها» را حسابی کلافه کرده بود. آمدند پیش متوکّل و بدگوئی آن حضرت را کردند که: «چه نشسته‌ای! علیّ النقی، در پس این آرامشش، به جمع‌آوری اسلحه و دشمن تراشی برای تو مشغول است.» خلیفه را برق گرفت...

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی هشتم: «یکی قصه گویم پر از آبِ چَشم»

مدینه- ظهر- مدتی قبل از نازل شدن آیه‌ی حجاب
ورود برای همه آزاد است! هر کدام‌تان دوست داشته باشید، می توانید به خانه رسول ال‍له بروید، و هر وقتی که بخواهید. البته مگر موقعی که «دحیه‌ کلبی» مهمان آن حضرت باشد. خودِ پیامبر، از مسلمین این طور خواسته‌اند. چون، مکاتبات آن حضرت با پادشاهان روم و بنی حنیف و بنی غسّان، همه به دست «دحیه» انجام می‌شود.
امروز، آهنگ خانه رسول ال‍له کرده‌ام. نزدیک درِ خانه که می‌رسم، سلامی می‌گویم و آرام پرده را کنار می‌زنم. وا أسفاه. باز هم «دحیة بن خلیفه کلبی!». کنار رسول‌ال‍له نشسته است و تازه، سر آن حضرت را هم به دامن گرفته است! حضرت هم در خوابی عمیق فرو رفته اند. این، یعنی من اجازه ندارم وارد شوم. باشد! فدای خواب‌هایت یا رسول‌ال‍له.
پرده را می‌اندازم. در راه برگشت، علی علیه السلام را می‌بینم:
_ السلام یا حُذَیفه. از کجا می‌آیی؟
_ علیک السلام علی جان. از خدمت رسول خدا می‌آیم.
_ پیش آن حضرت چه می کردی؟
_ با آن حضرت کاری داشتم ولی نتوانستم عرض کنم.
_ چرا؟
_ دحیه کلبی، پیش آن حضرت بود. من هم داخل نرفتم. امّا علی جان! اگر رسول ال‍له را دیدید؛ می‌توانید حاجت مرا به اطلاع آن حضرت برسانید؟
حضرت می‌فرماید: «اتفاقاً من هم می‌خواستم به دیدار رسول خدا بروم. پس بیا با هم برویم.»
با هم به راه می‌افتیم تا درب خانه رسول ال‍له. من، همان جا، کنارِ در می‌نشینم. ولی حضرت پرده را بالا می‌زند و سلام می‌فرماید و داخل می‌شود. می‌شنوم که دحیه در جواب حضرت می‌گوید: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الله و برکاته. یا علی! جلو بیا و سر برادر و پسر عمویت را به دامن بگیر. تو از همه به این کار سزاوار تری. الجنس مع الجنس یمیلون!»
امیر مؤمنان مرا صدا می‌زند که داخل بیا و می‌روم. دیری نمی‌پاید که رسول‌ال‍له آرام چشم‌های مبارکش را باز می‌فرماید. فدای چشم‌هایت یا رسول‌ال‍له!
حضرت، نگاه پر مهرش را به علی علیه السلام می‌دوزد و می‌فرماید: «علی جان، سر مرا از دامن چه کسی گرفتی؟»
- از دامن دحیه کلبی!
تبسّم زیبایی، روی لبان مقدس پیامبر نقش می‌بندد: «علی جان، او جبرائیل بود!...

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی هفتم: «آمدم حال تو را از در و دیوار بپرسم»

آمدم حال تو را از در و دیوار بپرسم. ای سفر کرده جاوید من، ای مادر خوبم. آمدم بر غمِ بی مادری‌ام زار بگریم. آمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم.
آه ای ظلمت سنگین پر اندوه. نیک دانی که چه شبها لب او گرم دعا بود؟ آخ ای خانه خورشید، گواهی. که به هر لحظه به لب‌های زنی غم‌زده گلبانگ خدا بود.

وای، وای ای در و دیوار که این گونه خموشید بدانید، آنکه یک عمر پر از حادثه مهمان شما بود، آن‌که کوچید از این خانه به سرمنزل جاوید، پای تا سر همه آئینه ایمان و صفا بود...

آه ملک‌ها، آه ای همه وسعت تاریکیِ شب‌های مدینه بدانید... بدانید که در گوشه‌ی سجاده‌ی مادر، همه نور خدا بود و همه درد ولا بود. به هر دور تسبیح که چرخید، همهْ عالم و آدم، در آن سوزِ دعا بود.
آمدم مادر خوبم، آمدم تا که به خود بار دگر زهر یتیمی بچشانم. آمدم تا که به یاد تو شبی زار بگریم. تا که شرح غم بیمادری ام را، به فضا و در دیوار بگویم.

آمدم تا که پیشانی خود را، چو تو برخاک عبادت بگذارم. گل اشکی بفشانم، آبی از دیده ببارم...
آمدم  باز که سر بر در این خانه بکوبم، آمدم بر غم بی مادریم زار بگریم...

آه ای مادر غم‌ها، آه ای مادر خوبم...
 
تا آن روز، اگر کسی نتوانسته بود ناله‌ی شب‌های علی را در نخلستان‌ها بشنود؛ پای جنازه‌ی فاطمه امّا شنید. جگرش می‌گداخت و اشک می‌ریخت. می‌سوخت از این‌که هیچ کس برای دفاع از فاطمه‌اش برنخواست. هیچ کس به‌خاطر دختر رسول خدا، حاضر نشد یک سیلی بخورد! می‌سوخت چون فاطمه‌اش خیلی «جوان» بود.

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی ششم: «منم زینب کسی چون من نباشد»

آب زنید راه را که نگار می‌رسد...
راه دهید. کاروان خسته‌ای از راه می‌رسد. کاروان خسته ای از بازماندگان حسین. کاروانی از ققنوس‌های پر شکسته‌ی حسین. آبی هم اگر گوشه کناری پیدا شد؛ آب هم بیاورید. بر این خاکِ تفتیده آب بپاشید، بل‌که قدری پای این دخترهای کوچولو التیام پیدا کند. اگر هم آبی نیست، اشکالی ندارد. دیگر این پاها به مغیلان‌ کربلا عادت کرده است...
...
ای مادر غم‌ها گفته‌اند و شنیده‌ایم که تمام زندگی حضرتت دوشادوش درد بوده است. از ابتدای ولادت تو. از همان اولِ اول. امّا، کجا می‌دانستیم قبل از ولادتت را! که در شکمِ مادر بودی و غصه‌ها تمامِ دلِ مادر را می‌گرفت و روزبه‌روز بیش‌تر و بیش‌تر.
که حضرت فاطمه با خودش می‌فرمود: خدای من، این دردها چیست که بر دلم هجوم می‌آورد. نکند به‌خاطر «طفل در شکمم» باشد.
تا این‌که با به‌دنیا آمدنت، جرقه ای از شادی خانه را گرفت و حضرت حسین به سوی پدر دوید که: پدر عزیزم، پروردگار به من «خواهری» عنایت فرموده است؛ امّا باز هم آن غصه ادامه پیدا کرد. این بار در اشک‌های صورتِ علی. حسین علیه‌السلام بهت‌زده نگاهی به پدر کرد و در پرده‌ای از اشک پرسید: پدر، چرا غصّه می‌خورید؟
فرمود: فرزندم به زودی پرده‌ها از جلوی چشمان تو هم کنار خواهد رفت.

ادامه مطلب...
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی پنجم: «با یک طراح شهرسازی در قطار!»

به زحمت خودم رو به قطار رساندم و سوار شدم. زحمت نه از این بابت که دیر رسیده باشم یا در آخرین لحظات؛ زحمت از بابت گرمای طاقت‌سوزی که زیر آفتاب خشمگین ظهر تابستان، شیره جانم را می‌مکید! هم‌سفری ها هم متوجّه چک‌چک عرق‌های پیشانی‌ام شده بودند و دستمالی تعارف‌ کردند. نمی‌دانم چرا احساس کردم یکی از آن‌ها، از حضور من خیلی خوش‌حال نیست! به هر حال، ساعتی بعد به انگیزه‌ی مطالعه ـ نه شکم ـ به رستوران قطار رفتم. عبایم را گوشه میز تا کردم و کتابی باز کردم. حقیر، سفرهای زیادی با قطار داشته ام و تا کنون، دوستان زیاد و البته متفاوتی نصیبم کرده است که یکی از آن‌ها، در ادامه از نظرتان خواهد گذشت.
هنوز مدت زیادی از مطالعه‌ام نگذشته بود که همان هم‌کوپه‌ایِ ناراحت، که اتفاقاً خیلی هم بداخلاق و عبوس به نظر می‌رسید؛ وارد رستوران شد‍! پیدا بود که دنبال جائی برای نشستن می‌گردد. چون رستوران شلوغ بود، دست به دامن مسئول رستوران شد. جناب مسئول هم میز مرا نشانش داد: «جلوی حاج آقا جا هست!»


روبرویم نشست. سلامی خشک بین‌مان رد و بدل شد و به مطالعه ادامه دادم. فوراً برای خودش درخواست چای داد. چایش را که نوشید، زیر چشمی او را پائیدم. کاغذی جلویش گذاشته بود و خودکار در دست می‌چرخاند، که چه بنویسد؟! به قیافه اش نمی‌آمد اهل ذوق و قلم باشد! ـ و من، غافل از اینکه برای صدمین بار، از روی قیافه کسی، او را به غلط، قضاوت کرده ام ـ سر بالا آوردم و بی مقدمه پرسیدم: «می بخشید، شما نویسنده‌ اید؟» پاسخ داد: «نه. فقط می‌خواهم برای زنم شعری بگویم!» چشمانم گرد شد و از این جواب هردو به خنده افتادیم. گفتم: «به به! خوش به‌حالِ خانم‌تان! حتماً فرهنگی هستید؟!» گفت: «نه! طراح شهرسازی هستم. آن هم در بُعد کلان!» وقتی بیش‌تر توضیح خواستم، ادامه داد: «ما، یک شهر را، با دیدِ کلان و با سائر مؤلفه‌هایی که یک شهر، به آن نیاز دارد؛ طراحی می‌کنیم. در حقیقت، ما یک شهر را از بالا می‌بینیم و کلّیات را رسم می‌کنیم. حاصل فکر و نقشه ما را هم، مهندسین شهرسازی و شهرداری پیاده می‌کنند. جزئیاتِ خیلی ریز، برای ما مهم نیست. مثلاً این‌که بلوک فلان خیابان چه رنگی است یا چه اندازه‌ای است؛ برای ما اهمّیّتی ندارد. ما فقط می‌دانیم فلان خیابان، از کجا باید رد شود و کنار آن چه امکاناتی موجود است.»

ادامه مطلب...
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی چهارم: «کسی ما جوان‌ها را دوست ندارد!»

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که کسی در کنار شما قرار بگیرد و به خاطر برخورد خوبتان، قفل ارتباط را بشکند و باب صحبت را باز کند و این، مقدمه ی خیلی از درد دل ها یا یک دوستی طولانی شود. برای من که زیاد اتفاق افتاده. مثلاً یک بار داشتم کنار خیابانی، وارد سوپری می شدم. دیدم عده ای جوان جویای جام (!) دور هم ایستاده اند و حسابی سرخوشند. به همه شان سلام کردم و وارد مغازه شدم.

یکی از آن ها که بهره‌ای از جمال داشت و سر و وضعش بیش تر از بقیه، مطابق مُد بود؛ پشت سر من وارد مغازه شد.
مغازه دار که گویا با آن جوان رفاقتی داشت؛ به شوخی به او گفت: «زود بیا کارت را بگو و خرید کن و برو که برای حاج آقا مزاحمتی ایجاد نشه!»
فوراً سرم را از لای اجناس بالا آوردم و گفتم: «نه آقای گل، منتظر من نباش. وقت شما بیش‌تر از من می‌ارزد!»
آن‌ها که بدشان نمی‌آمد سر به سر بگذارند؛ رو به من گفتند: «آخه حاج آقا! بعضی ها، در کنار ما جوان ها راحت نیستند. ظاهرِ ما، اذیتشون میکنه.»
خندیدم و گفتم: «بقیه رو نمی دونم. ولی از نظر من، ظاهر شما مشکلی نداره! اگر هم مشکلی داشت، من به خودم این اجازه رو نمی‌دم که از بودن در کنار جوانی مثل شما اکراه داشته باشم.»
هنوز خیلی از مغازه فاصله ای نداشتم که صدای همان جوان، مرا نگه داشت.
ـ آقا شما با همه فرق داری!
ـ با همه که نه! فقط با اونائی که دین رو ارثِ آباء و اجدادی شون می دونن!

ادامه مطلب...
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی سوم: «همه مبهوت تدریس امام صادق»

مستشرق‌ «رونلدسن‌» بعضی‌ از مجالس‌ امام‌ جعفر صادق‌ علیه‌السّلام با شاگردانش‌ را برای‌ ما این‌ طور تصویر می‌نماید: «از توصیفی‌ که‌ ما از امام‌ جعفر صادق‌ دربارۀ اکرام‌ و پذیرائی‌ او از میهمانانش‌ در بستان‌ جمیل‌ و زیبایش‌ در مدینه‌ خوانده‌ایم‌، و از روی‌ آوردن‌ مردم‌ به‌ وی‌ با وجود اختلاف‌ مذهب‌هایشان،‌ به‌ دست‌ آورده‌ایم؛‌ این‌ طور برای‌ ما آشکار می‌گردد که‌: دارای‌ مدرسه‌ای‌ شبیه‌ مدرسۀ سُقْراطِیَّه‌ بوده‌ است‌، و شاگردانش‌ با تقدّم‌ در دو علم‌ «فقه»‌ و «کلام»‌ و پیشرفتشان در این‌ دو فن،‌ با اختلاف زیادی، گوی‌ فضیلت‌ و برتری‌ را از همگنان‌ ربوده‌اند. تنها دو تن‌ از تلامذۀ او‌ «ابوحنیفه‌ و مالک‌» بودند که بعد از آن، بزرگ‌ مذاهب‌ فقهی گشتند.»

آری، علم‌ در ایّام‌ حضرت‌ صادق‌ علیه‌السّلام بیش‌تر از حد‌ تصوّر انتشار پیدا کرد و شیعیانش، ‌از هر راه‌ و کوره‌ جادّه‌ و عقبه‌های‌ دور و دراز، به‌ سوی‌ وی‌ می‌شتافتند. حضرت‌ به‌ همۀ ایشان‌ با خوش‌روئی‌ إقبال‌ می‌نمود و با انس‌ و محبّت‌ به‌ آنان،‌ برای آن‌ها و همه ی مردم، راه می‌گشود. در تربیت‌ آن‌ها،‌ محلّی خالی‌ بجای‌ نمی‌گذاشت‌، و از دقایق‌ حکمت‌ و حقایق‌ امور سیراب‌ و سرشارشان ‌می‌کرد. به‌ طوری‌ که‌ أبوالفتح‌ شهرستانی‌ در کتاب‌ «مِلَل‌ و نِحَل‌» بدین‌ مهم‌ اعتراف‌ کرده‌ است‌:
«و او دارای‌ علمی‌ فراوان‌ در امور دین‌ بود، و ‌ دانش‌ و درایتی‌‌ کامل‌ در حکمت‌، و زهد بلند مرتبه‌ای‌‌ در دنیا، و ‌ وَرَع‌ و خودداری‌ تامّ و تمامی‌ از شهوات‌. مدّتی‌ در مدینه‌ اقامت‌ کرد، و شیعیان‌ و منتسبین‌ به‌ خود را از علم‌ خود بهره‌مند ساخت‌ و بر‌ خاصّان‌ خود، اسرار علوم‌ را إفاضه‌ کرد. پس‌ از آن‌ داخل‌ عراق‌ شد و مدّتی‌ در آنجا درنگ‌ نمود و‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ متعرّض‌ امر سلطنت‌ نشد و با احدی‌ در امر خلافت‌ منازعه‌ ننمود.»

ادامه مطلب...
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی

سبوی دوم: «اشکِ گل‌میخ»

بهت زده داد زدم: «چرا هیزم؟!» اما نفس هایم، زیر لگدها قطع شد. فریاد زدم وگفتم: «چرا ریسمان؟!» اما صدایم در میان چکاچک شمشیرها گم شد. «امیرالمؤمنین را _ ریسمان بسته و سر برهنه_ درکوچه می بردند و دختر پیغمبر، میان آتش و دود افتاده بود و در آن میانه، چهار کودک بی گناه، در پرده ای از دود و اشک، دو قدم به سمت مسجد می دویدند و دو قدم به سمت مادر بر می گشتند. متحیّر که به پیکرِ در آستانه افتاد‌ه‌ی مادر کمک کنند یا دنبال پدر به مسجد بروند.»[1]
آن روز که نجّار، چوب های در را کنار هم، قامت بست؛ به سمت میخ ها رفت و از میان میخ ها، مشتی برداشت. من هم در میان میخ ها بودم! خدا خدا می کردم که ای کاش مرا هم میان چوب ها بکوبد. میخ ها یک به یک، لابلای چوب های آن در، جاسازی شدند، امّا... نجّار مرا استفاده نکرد! هرچه فریاد زدم و التماسش کردم، صدایم را نشنید. تمام آرزوهایم بر باد می رفت. سرم را بالا گرفتم و اشک ریختم که «خدایا! چه می شد اگر من هم یکی از میخ های درِ خانه زهرا بودم!»
افسوس که این شادی، دیری نپائید. من، بعد از شهادت رسول اللـه، ساعت به ساعت، به سرنوشت خود نزدیک تر شدم. سرنوشتی شوم! شاید هم «نزول عذاب الهی»! ننگ باد بر دل سیاه روزگار! بعد از آن وقعة ننگین، تاریخ رو سیاه، دیگر سر بلند نکرد. وای بر من. ای کاش هیچ گاه یک «میخ» نبودم!
خدای نجّار، صدای مرا شنید. نجّار عقب رفت و لختی درنگ کرد. بعد، از خودش پرسید: «چیزی کم نیست؟» نگاهی به در انداخت و نگاهی به من.

ادامه مطلب...
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیدمحمدحسن لواسانی