قسمت دوم اینجا یک قدمیِ بصره
است. پنجاه هزار نفر شمشیر و نیزه تیز کردهاند تا خون یکدیگر را بریزند. هر دو
لشگر، مسلمان. هر دو گروه نمازخوان و لاالهالاالله گو. و تو مهربانترین
ولیّ ِخدا تمام جان مطهّرت را جمع فرمودهای تا نگذاری خونی ریخته شود. اما افسوس
که نَفسها آنقدر دریده شده است که حرفها و اتمام حجتهای تو، کسی را بیدار نمیکند.
با تمام بغضهاشان به میدان آمدهاند، بلکه خلافت نو پای تو زمین بخورد. این است مصیبت تو.
این است آن افسوس عظمائی که قصهاش را هر
از گاه، برای چاههای مدینه، میگوئی.
باید کاری کرد. فرماندهان
لشگرت را صدا میزنی و آخرِ داستانِ امروز را برایشان میگوئی: «این طلحه و زبیر
دست بردار من نیستند و تا خونها ریخته نشود، آرام نخواهند شد.» و به سمت لشگر خود
بر میگردی. - ای مردم! اینها
انگار از علی خیری ندیدهاند. شاید «قرآن» باعث شود به خود بیایند و دست از خونریزی
بردارند. یکی را میخواهم که قرآن به دست گیرد و این قوم را به آیات آن قسم دهد. نوجوانی برمیخیزد. اما با اشاره او را به جایش مینشانی و دوباره و سهباره خواسته خود را تکرار میفرمائی،
اما شور آن نوجوان بیش از این حرفهاست.
نفس عمیقی میکشی
و قرآن را به دستش میدهی. -اگر دست راستت را
قطع کردند؛ قرآن را به دست چپت بگیر. اگر دست چپ را قطع کردند؛ قرآن را به دهان
بگیر و برایشان بخوان. میان آن همه که
ادعای دلدادگیات را دارند؛ این فرشتهی کم سنّ و سال، قرآن به دست میگیرد و به
معرکه نبرد میدود. اما درست همان که فرمودی میشود. دست راستی که کتاب خدا را به
دست چپ میسپارد و دست چپی که جای خود را به دندانها میدهد و عاقبت، قرآنی میماند
خونین و افتاده روی خاک...
بهجای اینکه
بگذارند جنگ تن به تن آغاز شود؛ این سیلِ تیرهاست که از هزاران چله، بر سینه یاران
تو میبارد. عدهای همچون فرزندِ عبدالله بن بدیل به شهادت میرسند. عبد الله با نعش فرزندش،
به طرفت می دود: «یا علی! تا کی باید صبر کنیم؟ تا یکی بعد از دیگری ما را بکشند؟
بهخدا اگر حجتی در میان باشد، تو آن را تمام کردی.» صدای نالهی یارانت
در آن جهنم خون و خاک، خراشه به قلبت میاندازد: «علی جان! بهخدا تیرها ما را از
میان برد. ببین چگونه کشتگان، جلوی پایمان افتاده اند؟» نفس عمیقی میکشی
و نگاهت را از لشگر مقابل برداشته، به آسمان میدوزی: «إنّا لِله و إنّا إلیه
راجعون. بار خدایا تو شاهد باش که علی با این قوم چه رفتاری کرد و چگونه به پایشان
صبر نمود.» لحظهای چهرهی
حبیبت رسول خدا، جلوی چشمانت مرور میشود و صدایش لابهلای قلبت میپیچد: «یا علی!
تُقاتِل النّاکثین و القاسطین و المارقین. علیجان بعد از من، ابتلائات تو زیاد
خواهد شد.»
به خودت میآیی و
به سرعت زره رسول خدا را به تن میکنی و مرکبش را سوار میشوی. پرچم را به دست فرزندت
محمدبنحنفیه میدهی و میفرمائی: «تَزولُ الجبال و لا تزُل. عضَّ علی ناجِذک.
أعِرِ الله جُمجُمتک: فرزندم اگر کوهها از بُن کنده شدند؛ تو بر جای بایست.
دندانهایت را به هم بفشار. کاسهی سرت را به خدا عاریت بده. حرکت کن و به دل لشگر
بزن.» اما چشمانِ محمد حنفیه ناباورانه میلرزد و پاهایش خشک شده است. -پدرجان! آیا این باران تیر را نمیبینید که بر سرهایمان میبارد؟! خونت به جوش میآید
و پرچم را از او میگیری و همانطور که میتازی فریاد میکشی: «این ترس بهخاطر
همان شیری است که مادرت در رگهای تو جاری کرده است!» میمنه و میسره
لشگر را زیر پا میگذاری و سپاهیان را پراکنده میسازی و در بازگشت دوباره عَلم را آرام به دست محمد میدهی. -فرزندم نترس و
حمله کن. این بار عدهای از انصار را با
تو خواهم فرستاد و خزیمه ذوالشهادتین[1]هم همراه تو
خواهد بود. محمد اینبار مردانه
میجنگد و باز میگردد.
خزیمه به سمت تو میآید و نفسزنان میگوید: «یا علی! محمد
آنچنان شجاعانه جنگید که ما کسی را برتر از او نشناختیم. مگر حسنین که رسول خدا
آنان را تجلیل فرموده است.» و جواب بلند تو،
یادگارِ همیشهی تاریخ میشود: «چه میگوئی خزیمه؟! نکند در دل تو، مقایسهای بین
محمد و حسنین رخ داده باشد. ستاره کجا و ماه و خورشید کجا؟ فرزند من کجا و فرزندان
رسول خدا کجا؟»
و وقتی از خودِ محمد میپرسند: «چرا پدرت فقط تو را به
کارزار میفرستد؟»؛ جواب سرشار از ادبِ محمد این است: «من دستانِ پدرم هستم و
برادرانم حسن و حسین علیهماالسلام چشمان اویند. پدرم با دستش از چشمانش محافظت می
فرماید!»
بعد از ساعتها جنگ، هرآنکه از لشگر دشمن باقی ماندهاند؛ دورِ شتر عایشه میچرخند و مستانه میخوانند و شمشیر میزنند. در حالیکه سرهایشان میپرد و دستها قطع میشود. فریاد میکشی: وَیلکُم
إعقَروا الجَمل فإنّه شیطان: وای بر شما. آن شتر را پی کنید که شیطان و گوساله
سامری شده است...
شتر «عایشه» با
نعرهای به زمین میافتد. محافظانش چون پشههایی که دست بر لانهشان برده باشی؛ پا به فرار میگذارند.
به دستورت، هودج
«عایشه» را بلند کردهاند تا به مدینه بازگردانند. لحظهای با او روبرو میشوی و
صدای نازنینت باز طنین میگیرد: «أهکذا أمرک رسول الله أن تَفعَلی؟» عایشه فقط
گریه میکند و زیر لب چیزهائی میگوید. محمد بن ابی بکر _آن یار
وفادارت_ را خواستهای تا با چهل سوارِ محافظ، خواهرش
عایشه را به مدینه بازگرداند. چهل سواری که بعدها عایشه گمان میکند مرد هستند و
با رسیدن به مدینه، صدا راه میاندازد که: «ببینید علی مرا با چهل مرد نامحرم
فرستاده است.» امّا وقتی روبندههای آن چهل سوار کنار میرود؛ چهره چهل «زن»
پدیدار میشود و عایشه برای یک عمر، خاموشِ خجلت خویش میشود.
اما تو، و هنوز
وسط آن میدان جنگ و حسرت اینهمه کشتهی راه از دست دادهی «جَمل». جز چند نفری که کمک حال تو باشند، همه رفتهاند و فقط خاک است که بر صورت مردگان فرو نشسته است یا جای سم اسبان را پرکرده است. نگاهی به انبوه
زیور آلات و غنائم جنگیشان می اندازی. اما دو دست مبارکت را محکم به هم میکوبی و
آرام زمزمه میکنی: «یا دنیا غُرّی غَیری: دنیا برو و غیر از علی را بفریب.» دستور
می فرمایی که احدی حق ندارد غنیمتی از کسی بردارد. احدی برده گرفته نمیشود... خبرکشته شدن طلحه
و زبیر را به تو میرسانند و غم تو باز هم عمیقتر میشود. بعد از نماز شام؛ خودت میایستی و بر کشتگان هر دو لشگر نماز میخوانی. هم آنان که با تو جنگیدند و هم آنان که بر تو. چال بزرگی حفر میفرمائی و همه آنها را با
هم و یکجا به خاک میسپاری.